سلام بانو جان
سلام بانوی قد خمیده این روزها
سلام بانوی پهلو شکسته این روز ها
این روزها روزهای انتخابات است
انتخابات هم وزن امتحانات
انتخاب هم وزن امتحان
یعنی باید حواست باشد که یادت نرود " حق با علی است"
و اینکه چطور باید دفاع کنی از این حق که حق با علی است
و تو بانو جان
با آن زخم پهلویت
و با آن کودک مظلومت
و با آن همراه 6 ساله ات
که سپرده بودی مبادا به بابایش از ماجرای کوچه چیزی بگوید
نمی خواستی آب توی دل " علی" تکان بخورد
یادمان داده ای که چه طور انتخاب کنیم
چه طور امتحان بدهیم که حق گم نشود
یادمان داده ای که تا کجا باید پای امتحان و انتخابمان بایستیم
ما انتخاب می کنیم
ما امتحان می دهیم
خدا را چه دیدی شاید همین جمعه
همین 12 اسفند که ما انتخاب می کنیم بر وزن امتحان
داروی درد پهلویت هم رسید
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 8:13 صبح روز چهارشنبه 90 اسفند 3
امروز نمی دانم چه مرگم هست
مدام گریه می کنم
صبح پریسا آمد . گفتم مشاورت دنبالت می گشت
گفت: مشاورم ؟ مگه مشاورم شما نیستی؟
گفتم : نیستم ولی....
حرف زدیم و ....
گفت : حالا من چه کار کنم بعد از این
گفتم : بیا پیش خودم اشکال نداره . من به ایشون میگم
وسط حرف گاهی فکر میکردم به باباش
و به اینکه مدتیه روی اون صندلی که گذاشته بودم برای بابای بچه ها یه پرینتر گذاشتن
یادم باشه بر دارمش
امروز نمی دانم چه مرگم شده
از رو به روی خوابگاه پسران که رد میشم
چشمم که می افته به شهید علم الهدا(عکس رنگ و رو رفته اش روی دیوار)
بهش میگم: حسود نیستم ها ولی به هم می ریزم اگه ....
خیلی حرفهای دیگه هم می زنم که ثبت نمیشه
حتما قبل از پارسی بلاگ خود حسین متن رو بررسی کرده و تایید نشده که ثبت نشده
یادم می افته مدتی قبل یه بچه شهیدی کامنت خصوصی گذاشته بود: بابام سلام رسوندو گفت: به عشقستان سرمی زنم
امروز نمی دانم چه مرگم شده
نیاز به دلداری دارم
پ.ن: خدایا برای این جایی که هستم زیادی کوچکم
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 10:45 صبح روز سه شنبه 90 اسفند 2
بکر و دست نخورده بود، جبهه ی غرب، جبهه ی غریب
بکر و دسیت نخورده بود... جبهه ی غریب غرب
تنگه ی مرصاد، منطقه مطلع الفجر...
و پاوه که تا دیروز نمی دانستم در استان کرمانشاه یا به قول بچگی هامان باختران است(فکر میکردم شهری از کردستان است پاوه )
دست نخورده بود رد پای چمران در پاوه .. از آن ارتفاع وقتی به شهر نگاه می کردی و در چشم اندازت تنها شهری را میدیدی که در آن وانفسای حمله عوامل نفاق سقوط نکرد، که اگر سقوط کرده بود خدا می داند چه بر سر انقلاب نو پای می آمد
آنقدر بکر بود منطقه که بچه ها ترکش جمع می کردن از روی زمین
و مین هایی که سر از زیر خاک در آروده بودن که به خیال خودشان بترسانند ما را (همان شب که ما آنجا بودیم دو قربانی گرفتند این سر بازان خاموش و خبیث صدام )
بکر و دست نخورده بود جبهه ی غریب غرب... حتی پیشانی قهرمانان اورامانات...
پیشانی بلند فرنگیس حیدری.. دختر قهرمانی که در 18 سالگی برای دفاع از همیت و پاکدامنی خود یک عراقی را با تبر کشته و دیگری را با تمام تجهیزات به اسارت در آورده تا فریاد بزند دز تمام تاریخ که ما نسل زینب(س)یم
قصر شیرین، گیلان غرب و کرمانشاه و آمار بمب باران ها و مظلومیت های مردم مهربان و خون گرم و نازنین این مناطق...
وچند روز است که فکر میکنم چه قدر شهیدانه زندگی کردن سخت است و من چه قدر فاصله دارم با باکری .. با کاک ناصر .. با همت .. با چمران ... با آبشناسان با قجاوند و....
پ.ن: دهه فجر بر فجر آفرینان و بر وارثان فجر و سپیده مبارک باد
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 8:10 صبح روز شنبه 90 بهمن 15
تازه وارد اداره شدم. هنوز خوب پشت میزم جا به جا نشدم که سر می رسد.
به نظر به هم ریخته می آید
شروع می کنیم به حرف زدن
یک ساعت .. دو ساعت... سه ساعت...
جلسه طولانی ولی مفیدی تمام می شود. قبل از تمام شدن جلسه در می زنند
دومی پشت در لبخند می زند
عذر می خواهم و چند لحظه وقت
اولی که خارج می شود . دومی وارد میشود....
ساعت یک و نیم از اتاقم بیرون می روم ... به سمت اتاق همکارم
می رسم به اتاقش و خودم را ولو می کنم روی مبل
می پرسد: بادت بزنم؟
می گویم: از باد زدن گذشته .. بغض دارم می خواهم و بعد بی پروا میزنم زیر گریه......
با هزار جا تماس می گیرم. راه به جایی نمی برم.
امروز دوباره می آید. هنوز به هم ریخته است. اینکه کاری از دستم بر نمی آید کلافه ام می کند.
در خیال می روم بهشت رضا سراغ پدرش .....
می رود ...
لعنتتتتتتتتتتتتتتتتت به جنگگگگگگگگگگگگگگگ
پ.ن:چند روزی مسافر تهرانم . میروم بهشت زهرا (س) شاید شهدا بادم بزنند. تجدید قوایی بشود.
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 2:8 عصر روز سه شنبه 90 دی 27
گاهی کاری انجام می دهیم، قدمی بر میداریم، شکر خدا و با عنایت خدا اوضاع بر وفق مراد می شود
بعد چپ و راست و فریاد و فتوال که ما بودیم و.....
غافل از اینکه دست دیگری پشت صحنه اتفاقات را رغم می زند
پ.ن : پرونده بچه های شاهد را پدرانشان پیگیری می کنند تو چه کاره ای این وسط خانم مشاور؟
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 10:56 صبح روز سه شنبه 90 دی 20
نام خدای حسین (ع)
1- مدتی پیش خواب دیدم شهید حاج حسن شهامت گفت : یک تکه نان به جواد دادم که برایت بیاورد
2- من فقط آن یک تکه نان را در دست جواد(فرزند شهید) دیدم در خواب. یعنی فرصت نشد که به من بدهد. زود بیدار شدم
3- به خودم قول داده بودم بعضی چیز ها را ننویسم ولی خب الان گرسنه همان یک تکه نانم خب
حاجی شهامت خودمانیم اون یه تکه نان به دستم نرسیدها
حاجی ما هیچ ... لااقل روی اون بچه شهید شیرازی رو زمین ننداز .. داره یه سال میشه ها....گفته باشم
پ .ن : این خطوط باز خوانی یک پست قدیمی بود. به یاد آوری اش نیاز داشتم
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 10:2 صبح روز دوشنبه 90 دی 19
خان 1: همیشه دی ماه که می شود. این روز ها،دلتنگی هایم به اوج خودش می رسد. دلم می خواهد هویزه باشم . چرا ؟بماند
خان2: معمولا در برنامه تربیتی ام تنبیه بسیار کمرنگ تر از تشویق است.
ولی گاهی تنبیه لازم و گریزی از آن نیست.
وقتی تنبیه می کنم خودم بیشتر از تنبیه شونده جلز و لز می زنم. چون هیچ گاه برای انتقام گرفتن از کسی تنبیه نکرده ام.
این روز ها مجبور شدم بچه ی شهید را تنبیه کنم.
دختر دانشجوی مهندسی و تنها فرزند شهید. کلی دعواش کردم .
اگر چه هیچ چاره ای نبود و تاثیر این تنبیه خیلی بیشتر از دلسوزی محبت هایی بود که در این سه سال داشتم و باید این اتفاق می افتاد ولی خودم خیلی بیشتر از "آ" ناراحت بودم .
کاش راه دیگری بود. برای همین زود تر از اداره زدم بیرون
خان 3: کمی که از اداره دور شدم نا خود آگاه برگشتم طرف عکس شهید علم الهدا روی دیوار پشت سر و تا زمانی که عکس در دید رسم بود بارها و بارها برگشتم
خان 4: با صدای قهقهه بلندی به خود آمدم.
دختر و پسر سر ظهر توی خلوت زمستانی زیر درخت کاجی همدیگر را در آغوش گرفته بودند و مستانه می خندیدند .
نگاهشان که کردم چندشم شد.
چند لحظه فکر کردم صدای قهقه واقعا صدای آن ها بود یا صدای شیطان
خان 5: کمی آن طرف تر کنار درخت کاجی تابلوی نصب شده بود : این درخت در دست تیمار است...
برگشتم و به آن دو دختر وپسر نگاه کردم.
هنوز در آغوش هم بودند بی هیچ ابایی ......
کاش کسی هم به فکر تیمار آن ها بود ...
خان 6: برای این که حالم بهتر شود و بتوانم 4 ساعت نظریه اسکینر درس بدهم رفتم پارک قدم بزنم .
روی نیکمتی پسر جوانی نشسته بود که موهایش را به شکل تاج خروس درست کرده بود. یعنی یک تاج وسط کله اش بود و بقیه اش..
او هم نیاز به تیمار داشت...
خان 7 : زود تر از موعد مقرر رسیدم دانشگاه و تا کلاس شروع بشود رفتم اتاق مسئول آموزش تا چایی بنوشم.
ایشان هم شروع کرد به صحبت کردن : این خانم فلانی اصلا.....
بعد از کلی فرمایش پرسید نظر شما چیه ؟
جواب دادم : دارم به این فکر میکنم که همه ی این حرفهایی که شما گفتی غیبت هست.
ضمنامن هم همین انتقاد را به ایشان داشتم و دیروز دوستانه و در خلوت به خودش گفتم
گفت : می دانی اشکال من چیست؟
: گفتم نه
گفت : عاشق نیستم
خان 8: یاد عشقم افتادم و اشک توی چشم هام جمع شد.
یاد هویزه و دی ماه یاد جمکران..
یاد مشاوری که گفته بود برو عاشق بشو ...ولی من که عاشق بودم....
راستی اگر من عاشق بودم چرا نسل بعد از من نیاز به تیمار دارد ؟
یعنی بد عاشقی کردم که عشقم به ارث نرسیده ؟
خان 9 : حسین جانم مرا ببخش اگر عاشق خوبی نبودم
پ.ن: اسم این پست اولش نسل گمشده بود. ارتباط خان های مختلف با هم رو هم خودتون پیدا کنید بی زحمت .
ببخشید که طولانی شد. خیلی سعی کردم جان مطلب را فقط بنویسم
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 8:42 صبح روز سه شنبه 90 دی 13
چند وقتی هست که ملت با پخش سریال شوق پرواز با یکی از تکه کلام های شهید بابایی آشنا شدند
بعله بالام جان می بینم که این تکه کلام چند روزی مُد هم شده
ساعتی پیش نشسته بودم یه هویی دلم رفت سال 62 و63 و صدای یه شهید تو گوش خاطره ام پیچید : حضرت عباسی ...
و یادش به خیر آقا معلم ریاضی کلاس اول راهنمایی مان که هر وقت درس سخت میشد مهربانانه می گفت : بچه موش های عزیز...
پ.ن : و این پست همچنان ان شا ء الله ادامه دارد :))
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 6:58 عصر روز پنج شنبه 90 دی 8
بهش گفتم: امروز بابام از کربلا آمد
خوش به حالت رو طوری گفت که هزار بار به خودم لعنت فرستادم از دادن خبر به کسی که سالهاپدرش مفقود الاثر بوده
پ.ن : آمدن بابا از کربلا مثل وقتهایی بود که از جبهه می آمد از والفجر 8 و....
با همان حال و هوا
با همان چفیه
با همان سوغاتی مخصوص
کاش بابای حبیب هم.....
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 1:54 عصر روز یکشنبه 90 دی 4
یادش به خیر این سرود
پدرم یار تفنگه(2)/پدرم رفته به جنگه/ رفته آزدای بیاره/ همه جا لاله بکاره
پدرم همیشه می گفت / دیوی تو سیاهی به کیمنه/
باید اونو کشت و /راه زندگی همینه
ما سال های سال با این سرود بزرگ شدیم و همه ی دلخوشی مان این بود که روزی مثل پدر با دیو بجنگیم .دیو تو سیاهی پارسال نه پریسال (سال 88) از تو سیاهی سرک کشید. سرک کشید به خیال باطل خودش که بتازد به خورشید. به عزای حسین(ع)
اما یادش نبود که ما از بچگی هایمان این شعار را به خاطر داریم : باید اونو کشت و راه زندگی همینه
پس ناگهان 9 دی 1388 سلاح های ایمان از نیام در آمد و ثابت کرد که میراث دار پدرانی هستیم که یادمان داده اند : مراقب دیو کمین کرده در سیاهی باشیم
دیوِ که از رو نرفته بود یواشکی شروع کرد به شاخ و دم تکان دادن
تحریم کرد ... هواپیما فرستاد :)اما زمانی به خود آمد که هواپیماش در چنگ ما بود
از رو نرفت جاسوس فرستاد.. حالا جاسوسه هم تو چنگ ماست
چند روزه دیو تو سیاهی حیران و سرگردان مانده و هزار سال دیگه هم که فکر کنه نمی فهمه که ما هنوز این سرود یادمون هست که :
پدرم همیشه می گفت : دیوی تو سیاهی به کمینه/ باید اونو کشت و /آخه راه زندگی همینه
پ.ن: اونقدر دلم با پست قبلی بود که آرزو داشتم کاش می شد تا اربعین به روز نکنم
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 10:17 صبح روز دوشنبه 90 آذر 28