سفارش تبلیغ
صبا ویژن



درددل باشهدا - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا






درباره نویسنده
درددل باشهدا - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا
کربلایی ام البنین
مگو دگر بهانه برای گرفتن نیست/ دلت برای شهیدان مگر نمی گیرد.......همین
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
امام حسین و ائمه(ع)
کربلا نوشت
شهدای هویزه
مشاوره تحصیلی
یادگار شهدا
خاطرات شهدا
درددل باشهدا
دلنوشته
سایر شهداء
جهاد سایبری
انقلاب
آبان 89
دی 89
آذر 89
بهمن 89
تیر 90
اسفند 89
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
خرداد 91
آبان 91
دی 91
بهمن 92
اسفند 92
خرداد 93
اردیبهشت 93
شهریور 93
آذر 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
شهریور 94
بهمن 94
مهر 94
مرداد 95
آبان 95
شهریور 95
دی 95
شهریور 97
تیر 97


لینکهای روزانه
پدران آسمانی [22]
همشهریان شهید [43]
شهید رضایی نژاد [27]
یک آشنای قدیمی [47]
درددل بچه شهیدا [57]
شهیداصغری خواه [64]
شهیدرضوان خواه [72]
پرسه در خیال [43]
افق جان [718]
مشق عشق [44]
شهدای گردان لیله القدر [33]
شهید فخرالدین [291]
خواهرشهیدکاظم [137]
برای شهدا [107]
دختران بابا عطا [171]
[آرشیو(17)]


لینک دوستان
اندیشه نگار
اینجانب ، ابوحیدر
•°•°•دختـــــــــــرونه هـــای خاص مــــــــــــن•°•°•
اشک شور
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
.: شهر عشق :.
دوستدار علمدار
❤ღمشکات نور الله ღ❤
روزهای جانبازی
همراز شقایق
خاطرات چادر مشکی
قطعه 26
خاطرات اسارت
گمنام مثل باباش
وما ادراک
مناجات با عشق
بسم رب الشهدا
مشاور
سایت 598خبری
فلسفهِ سیاست
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
درددل باشهدا - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا

آمار بازدید
بازدید کل :235387
بازدید امروز : 45
 RSS 

   

دلتنگ کسی هستم که.....
پ.ن: کاش بعضی فرصت ها در زندگی آدم تکرار می شد.



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 10:28 صبح روز چهارشنبه 91 خرداد 10

یایید، بیایید،
عجله کنید. بشتابید.بشتابید
همین حالا که فردا خیلی دیر است
همین حالا دلخوشی های یک نفر
در این آشفته بازار هستی
به حراج گذاشته شده
یک نفر که آنقدر کوچک است
که طاقت دلخوشی های بزرگ را دیگر ندارد.
یک نفر که می خواهد برای روز تعطیلش خودش تصمیم بگیرد
یک نفر که دلش به شدت بهانه گیر شده این روز ها
یک نفر که نمی خواهد تغییر شغل بدهد

 ولی با این همه ، مثل حراجی های خیابان نادری باید پشت دکان دل دادگی اش بنویسد
همه ی دار و ندار این یک نفر
به فروش ...
نه این یک نفر چیزی نمی خواهد در مقابل تمام دار و ندارش
فقط .......
آی شهیدان که شاد و خرم
در ساحل ارتزاق خداوندید
یک نفر در آب
نه...
در این مکاره بازار هستی
دارد می سپارد جان
حواس کی هست به این طرف؟؟؟؟؟
با شمایم،اهل هویزه:علم الهدا، قدرتی، فاضل، حکیم، خوشنویسان، کریمی، مختاری، فروزش،...

نهههههههههههههه
با شمایم باباهایی که روی آن صندلی خالی نشسته اید و نظارت کرده اید
همه ی دلخوشی های یک نفر از جنس دلتنگی را
حواستان هست؟؟؟؟؟؟؟
یک نفر دارد می سپارد جان
یک نفر که نمی خواهد شرمنده باشد،روز حساب
یک نفر که چنان دست خالی است که پای پر آبله اش دیده نمی شود

پ.ن: دیشب خواب یه شهیدی رو دیدم.{#emotions_dlg.103} الان هر چی فکر میکنم یادم نمیاد کی بود.{#emotions_dlg.117}{#emotions_dlg.117}{#emotions_dlg.117} حالم خیلی گرفته است{#emotions_dlg.151}... یاد وقتهایی افتادم که خواهر شهید علم الهدا خوابشو می دید. فقط مطمئنم سیدحسین نبود



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 9:18 صبح روز دوشنبه 91 خرداد 8

بعضی وقتها بعد از جلسه مشاوره دلم می خواهد بمیرم
مثل الان
ساعت5 بعد از ظهر گذشته، هنوز ناهار نخوردم
همون حس رو هم دارم
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

پ.ن: از همه دوستانی که روز معلم رو پیامکی و غیره تبریک گفتن ممنونم. امروز واقعا وقت نداشتم حتی به اندازه پاسخ دادن به یک پیامک



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 5:17 عصر روز سه شنبه 91 اردیبهشت 12

نمی دانم چرا مدام به در نگاه می کنم
با اینکه میدانم
این راهی که از دور دست ها به اینجا ختم میشود
امروز آبستن قدم های تو نیست
اینجا
انگار دیگر
رگه هایی از تو جاری نیست
که به این هوا
سر بزنی

پ.ن: مخاطب خاص دارد



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 9:0 صبح روز چهارشنبه 91 فروردین 23

از سالی که گذشت
یک پست مربوط به آخرین روز های سال 63 طلب خوانندگان که قولش را به یکی داده بودم

یک پست مربوط به خاطرات بابایم که چند شب پیش از روزهای سربازیش گرفته (زمان قزاق ها) تا والفجر 8 همه را یک جا برای آقای ر.ح تعریف کرد و خیلی هایش را من برای اولین بار بود می شنیدم ....هم طلب خوانندگان که قولش را به یکی دیگر داده بودم

یک پست مربوط به بازی های دهه ی 60 آن هم بازی هایی از نوع جبهه بازی طلب خودم که سر فرصت بیایم و بنویسم

الان می خواهم درد دل کنم با مخاطبان اصلی این وبلاگ (شهدا)
از خدا پنهان نیست، از شما، هم قطعا پنهان نیست شهدا جان....پس بی پرده بگویم که ترسیده ام.
نه که این روز ها مدام ترقه بازی نشان می دهد تلویزیون، من هم که کودکان غزه نیستم که گوشم عادت کرده باشد،برای همین می ترسم
بگذریم. جانم برای شما بگوید که ترسیده ام . بدجور هم ترسیده ام....
کاش یه شعبه ای داشت این تامین دلتنگی..شهداجان .....آدم هی ماه به ماه می رفت یک چیزی به حساب دلش می ریخت آن وقت خیالش از بابت آخر عمرش راحت می شد. می دانست یک روزی باز نشست می شود دلش و بعد جریان پیدا میکند برای نسل بعدش
می دانید که منظورم چیست؟
دو پهلو که چه عرض کند ، صد پهلو هم بشود حرفهایم اصلا مهم نیست. شما که می فهمید ، کافی است.
خوب من هم آدممم، دل می بندم، بعد یعنی که چی یه هو یکی مثل ب.ق می پرد وسط حال آدم و دل آدم را سر تا سر جر میدهد....اصلا از قدم نامبارک و برخورد بی ادبانه اش نیست که دلم گرفته ها شما بهتر میدانید شهدا جان
قصه چیز دیگریست....ترسیده ام...کاش...
 

پ.ن: امروز کفشدوزک آمد این طرفها بعد از مدتها همه ی درد دلهای ما را تازه کرد.نه که چند روز دیگر تولد بابایش هم هست و آن ماجرای پارسال و بهشت رضا و....
پ.ن 2 : وضعیت دل من قرمز است لطفا پناه بگیرید ترکش هایش به شما نخورد
پ.ن3: کفشدوزک کوچولوی شما ره دو ....دیدی دو باره عید شد و.... این دفعه دیگه به خدا تقصیر من نیست.....



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 11:51 صبح روز سه شنبه 90 اسفند 23

امروز نمی دانم چه مرگم هست
مدام گریه می کنم
صبح پریسا آمد . گفتم مشاورت دنبالت می گشت
گفت: مشاورم ؟ مگه مشاورم شما نیستی؟
گفتم : نیستم ولی....
حرف زدیم و ....
گفت : حالا من چه کار کنم بعد از این
گفتم : بیا پیش خودم اشکال نداره . من به ایشون میگم

وسط حرف گاهی فکر میکردم به باباش
و به اینکه مدتیه روی اون صندلی که گذاشته بودم برای بابای بچه ها یه پرینتر گذاشتن
یادم باشه بر دارمش

امروز نمی دانم چه مرگم شده
از رو به روی خوابگاه پسران که رد میشم
چشمم که می افته به شهید علم الهدا(عکس رنگ و رو رفته اش روی دیوار)
بهش میگم: حسود نیستم ها  ولی به هم می ریزم اگه ....
خیلی حرفهای دیگه هم می زنم که ثبت نمیشه
حتما قبل از پارسی بلاگ خود حسین متن رو بررسی کرده و تایید نشده که ثبت نشده

یادم می افته مدتی قبل یه بچه شهیدی کامنت خصوصی گذاشته بود: بابام سلام رسوندو گفت: به عشقستان سرمی زنم
امروز نمی دانم چه مرگم شده
نیاز به دلداری دارم

پ.ن: خدایا برای این جایی که هستم زیادی کوچکم



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 10:45 صبح روز سه شنبه 90 اسفند 2

تازه وارد اداره شدم. هنوز خوب پشت میزم جا به جا نشدم که سر می رسد.
به نظر به هم ریخته می آید
شروع می کنیم به حرف زدن
یک ساعت .. دو ساعت... سه ساعت...
جلسه طولانی ولی مفیدی تمام می شود. قبل از تمام شدن جلسه در می زنند
دومی پشت در لبخند می زند
عذر می خواهم و چند لحظه وقت
اولی که خارج می شود . دومی وارد میشود....
ساعت یک و نیم از اتاقم بیرون می روم ... به سمت اتاق همکارم
می رسم به اتاقش و خودم را ولو می کنم روی مبل
می پرسد: بادت بزنم؟
می گویم: از باد زدن گذشته .. بغض دارم می خواهم و بعد بی پروا میزنم زیر گریه......

با هزار جا تماس می گیرم. راه به جایی نمی برم.

امروز دوباره می آید. هنوز به هم ریخته است. اینکه کاری از دستم بر نمی آید کلافه ام می کند.
در خیال می روم بهشت رضا سراغ پدرش .....
می رود ...

لعنتتتتتتتتتتتتتتتتت به جنگگگگگگگگگگگگگگگ

پ.ن:چند روزی مسافر تهرانم . میروم بهشت زهرا (س) شاید شهدا بادم بزنند. تجدید قوایی بشود.



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 2:8 عصر روز سه شنبه 90 دی 27

به نام خدای سید الشهدا(ع)

من: آقای دکتر...گفتن نظرتونو در مورد جلسه تحلیل پژوهش بگین.امروز عصر خوبه یا فردا صبح؟
دکتر: من با شما یه کار دیگه ای هم دارم. چند لحظه بشینید.
من: ببخشید دکتر امروز عصر، شب چهارشنبه سوری هست.اگه فردا جلسه باشه برای من بهتره آخه شب رفتن به خونه برای من سخت میشه
دکتر: من یه سفر درپیش دارم. باید با خونه هماهنگ کنم. می خواهم باشما را جع به موضع دیگه ای صحبت کنم
من(در حالی که خودم رو به نشنیدن زدم): ببخشید دکتر من باید خبر رو ببرم و ...
دوباره من(با کنجکاوی روی کتابهای روی میز دکتر): چه کتابهایی دارین.این یکی که هنوز بازهم نشده(خاطرات عزت شاهی)
من: میشه این کتابو به من قرض بدین
دکتر : کلا به شما قرض میدم. یعنی اهداش می کنم.
من (پشیمان از این حرکت)و یادم می آید که سال گذشته هم این کار را تکرار کرده ام و از راه نرسیده رفته ام سراغ کتاب های روی میز دکتر
من (پارسال): این کتاب ها چیه؟
دکتر : بازش نکن
من (بی توجهبه اخطار دکتر): در مورد سازمان مجاهیدن خلقه؟
دکتر: بهت میگم دست نزن. باز نکن. عکس هاش خیلی بده. طاقت نداری ببینی....
من(بعد از دیدن کتاب و عکش هاش و اینکه حالم به شدت بد می شود): آخه این چیز ها چیه نگه می دارین تو اتاقتون. کنجکاوی ادم تحریک می شه
من (امروز با اشاره به کتاب خاطرات عزت شاهی): خوب خوراک عیدم تامین شد. دکتر نگفتید جلسه کی باشه ؟
دکتر : بعد از نماز بیا . زنگ بزنم خونه هماهنگ کنم
دکتر بعد از چند دقیقه): می خوام راجع به یک طرح فرهنگی در مورد شهدا با شما کنم. ..... باید شهدا را برد به خانه ....
من ( ایستاده پشت قفسه کتاب های دکتر که جانباز است و...): عجب حکایتی : ادم شهدا رو ول کنه ، شهدا ادمو ول نمی کنن
دکتر : یعنی چی؟
من : یعنی همین دیگه... اگه نخواهی هم...
دکتر : نفهمیدم
من : خیلی ساده است دکتر من این روز ها به استعفا فکر می کنم. شما تازه یک کار تازه می تراشید برای من
دکتر(یک ساعت بعد و بعد از نماز ): جلسه فردا بعد از نماز ظهر خوبه. قبل از نماز جایی هستم. بعد از نماز..راستی گفتید که با این پروژه همکاری می کنید دیگه؟
من: به یک شرط
دکتر : چی ؟
من: که نوشتن سفارشی نباشه.. هر وقت هر چی اومد بنویسم
دکتر : باشه اصلش هم همینه
من : باشه شما اسم شهید رو بدید. من دلنوشته و داستان و شعر و..می نویسم.اگر هم نتونستم بنویسم، از نوشته های دیگران پیدا می کنم ....

من (با خودم ): چرا قبول کردی؟ مگر.....راستی چی شد که قبول کردم؟
پ.ن: چند روز است بد جوری به استعفا از محل کارم فکر می کنم.دلم برای خودم تنگ شده....کاش جرعه ای اخلاص برای روز مبادا کنار میگذاشتم. چه قدر این روز مبادا سخت است .امروز همان روز مباداست برای دل بی قرار من
پ.ن 2: بر می گردم اداره آقای...:....، آقای رییس:.. خانم:... و من........
پ.ن 3 : قابل توجه شهید محمد مهدی عارفی : ..........بی خیال این نیز بگذرد



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 4:33 عصر روز سه شنبه 89 اسفند 24

هر سال نزدیک عید که می شود
کار فرمایان به مستخدمین خود عیدی و پاداش می دهند
حتی به آن ها که....
یعنی امسال شهدا برای ما(واحد مشاوره ستاد شاهد دانشگاه ....) چه عیدی در نظر دارند
یعنی امسال....

پ.ن1: چه عکس معنی داری پیدا کردم ها خودمانیم. قابل توجه شهدا.. به خصوص باباحسن زهرا خانم.بابا علی مریم خانم و بابا علی انسیه خانم و.....لطفا نظر موافق خودتونو اعلام کنید جناب بابا حسن وبابا علی عزیز وگرنه باز هم التماس می کنیم. چه کنیم بچه های بالا دستوردادند دیگه

پ.ن2: به ما چه که آقای ا.ی بد قولی کردند و ما رو انداختند به جون شما.



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 12:58 عصر روز چهارشنبه 89 اسفند 18

و خدای حسین (ع) همین نزدیکیست


دلم گرفته....دلتنگم...بیتابم.. بی تاب تر از تمام لحظه های خورشید
مادر در تکاپوی سفر به کربلای حسین ابن علی (ع) است
و من
سفر به کربلای حسین علم الهدا
هر چه باشد او مادر است. بزرگتر است
و من به اندازه زیارت بین الحرمین بزرگ نشده ام هنوز
من هزار و چهار صد سال است که سه ساله ام
نه
هزار و چهار صد سال است که دلخوشی هایم شیر خواره اند
شش ماه
و گاهی البته آنقدر کوچک می شوند این شش ماهه ها
که به شیر خوارگی هم نمی رسند
انگار داغدار عشقی شش ماهه است
گلوی نازک دلتنگی هایم
مادر پنج شنبه می خواهد برود بین الحرمین و عباس را قسم بدهد به...
اما من
به اندازه زیارت عباس ابن زهرا(ع) و علی(ع) بزرگ نشده ام
من دلتنگ عباس شلمچه ام
دلم کودک شده امروز
و در بیابان بی کسی هروله می کند
کسی عمه جان زینب (ع) را همین دور و برها ندیده است؟؟؟؟؟؟
دلم یک شانه صبور می خواهد تا سرم را بگذارم و های های گریه کنم
تمام بیتابیم را
مادر می خواهد به کربلای حسین ابن علی (ع)
مادر تا کربلای عباس(ع) کمتر از ده روز دیگر فاصله دارد
و من
در هوای کربلای حسین علم الهدا بال بال می زنم
و حتی نمی دانم
چند روز و چند روز دیگر باید صبر کنم
قول های مسئولین مربوطه را



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 8:11 صبح روز چهارشنبه 89 دی 22

l>