آرام آرم آرام
روز ها از پی هم می آیند و می روند
دو سه روز است که برگشته ایم سر کارو زندگی خودمان
هفت روز بیشتر گذشته از شهادت امام حسین علیه السلام
آرام آرام آرام
کاروانی به سمت شام در حرکت است
نمی دانم در این کاروان کسی دلش آمده است آب بنوشد یا خیر
خداکند رباب در این چند روز آبی ننوشیده باشد(این را زن ها به خصوص آن هایی که مادر هستند می دانند چرا)
آرام آرام آرام
کاروانی کوچکی دارد به دروازه های شام نزدیک تر میشود
دلم می خواهد بپرسم
آیا تب امام سجاد علیه السلام پایین آمده این چند روز یانه؟
آیا مرهمی برای آبله پای کودکان یافت شده؟
کودکی که در بیابان ها گم شده بود ، پیدا شد؟ سالم بود؟
آیا عمه زینب حالش خوب است؟ زخم سرش چه طور است؟و زخم دلش؟ وزخم بالهایش؟
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 2:13 عصر روز دوشنبه 91 آذر 13
سلام خسته نباشید ادرس وبلاگتون رو توی وبلاگ شهید فخرالدین مهدی برزی دیدم مراجعه که کردم عنوان جایی برای درد دل با شهدا رو مشاهده کردم یاد قسمتی از مناجات شهید گلستانی رو که دستنوشته هاش رو دیدم افتادم دلم نیومد براتون پست نکنم امیدوارم کاربراتون لذت ببرند............البته این مناجات رو توی مداحیهاش هم میخوند .بعضی از دوستان میگن این مناجات رو رفیق شهیدش استاد نظری بهش داده بود .روح هردوشون شاد....................مولای من .....اقای من...دوست دارم یه گوشه ای تنها بشینم واسم مبارکتون رو صدا یزنم انقدر صدا بزنم تا خوابم ببره وقتی از خواب بیدار شدم از لای پلکهام چشمهام صورت نورانی شما رو ببینم سرم تو دامن شما باشه .دارید با دستهای قشنگتون موهای سرم رو شونه میزنید. اشکهای صورتم رو پاک میکنید و به من ارامش میدید.بعد شهید گلستانی ادامه میده مژده بدم عاشقا ..یه شب میاد که شب عملیاته همینکه توی ستون داری راه میری صفیر گلوله ای پیام حق رو برات میاره به گوش جان میخری با صورت روی زمین می افتی بعد از چند لحظه احساس میکنی سرت روی دامن آقاته از لای پلکهای خونین چشمهات صورت نورانی مولات رو میبینی داره خونهای صورتت رو پاک میکنه موهات رو شونه میزنه واینجاست که کم کم مژده شهادت رو بهت میده .موفق باشید
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 10:19 صبح روز سه شنبه 91 آذر 7
کاسب کارانه
بدهکارت کرده ام
تا به اجبارگذرت به دلتنگی هایم بیافتد
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 9:41 صبح روز سه شنبه 91 آبان 23
پسرک دلش برای بابا مهدی تنگ شده بود. پسرک دلش برای بهار....برای بابا مهدی و برای مادر که دیگر نبود تا اشک هایش را پاک کند ، تنگ شده بود.
ناگهان از سمت قبله ی هفتم ،؛ آسمان هشتم ، حضرت رئوف نسیمی وزیدن گرفت و سهمی از بهار در کاسه پسرک ریخت
پسرک دلش می خواست روز تولد حضرت رئوف به حج فقرا بیاید و سر بر شانه ی مهربانش همه ی دلتنگی های این سال ها را تا دنیا دنیاست اشک بریزد
اما هر چه کرد بلیط گیرش نیامد که نیامد.
پسرک دلتنگ شد.
شب تولد خوابش نمی برد. دلتنگی هایش تا اوج آسمان رسیده بود. و انگار کسی دست دلتنگی هایش را گرفته بود و آورده بود وسط صحن جمهوری
شب میلاد ، پسر نفهمید کی و چه طوری خوابش برد.
ناگهان خودش را وسط صحن جمهوری دید. چشم دوخته به مردی با لباس رزم
پسرک اول از بابا مهدی غریبی کرد. آخر تا به حال او را در لباس رزم جز در قاب عکس ندیده بود. حالا بابای توی قاب عکس ایستاده بود مقابلش و دستهایش را باز کرده بود تا پسرک را در آغوش بگیرد.
پسرک ازآغوش بابای توی لباس رزم غریبی میکرد.آخراین آغوش مهربان را تجربه نکرده بود.
پسرک بغضش را فرو داد و آرام گفت : بابا دیدی امام رضا (ع)منو نطلبید
بابا مهدی خندید و گفت : پس من برای چی اینجام. اومدم سفارشت رو به امام رضا بکنم.
شاید هم بعدش گفت: نگران نباش پسرم درست میشه
پ.ن : من این قصه ها را با تمام وجودم باور دارم. بابا مهدی من هم هنوز منتظر آن دو شنبه ای هستم که قولش را دادی........(یک عالمه حرف هم برای نگفتن بود که سانسور شد به این امید که پاک شده ها را هم خوانده باشی بابا مهدی)
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 8:18 صبح روز چهارشنبه 91 آبان 17
حسین جان تولدت مبارک
یادت باشه امسال اولین عیدی عید غدیر رو به من بدی باشه:)))))))))
وگرنه گریه می کنم هااااااااااا
پ.ن: امروز هفتم آبان تولد شهیدسید حسین علم الهداست و6 روز دیگر عید غدیر
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 7:23 صبح روز یکشنبه 91 آبان 7
بابا علیرضا بابای خوبیست.
سمیه دلش برای بابا علیرضا تنگ شده
و من امروز بیرحمانه همه ی دلتنگی هایش را به هم ریختم. دست خودم نبود
احساس میکردم یک نفر دیگر جلسه مشاوره در چمن را مدیریت می کند.
بابا علیرضا همان نزدیکی بود. خودش داشت دلتنگی های دختر کوچکش را ورق میزد.
بابا علیرضا بابای خوبیست. خیلیییییییییی
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 1:47 عصر روز سه شنبه 91 آبان 2
امام جواد علیه السلام: در کار ها استوار باش تا به نتیجه برسی
شهادت مظلومانه و جانسوز میوه دل امام رئوف را خدمت همه مشتاقان این خاندان تسلیت میگویم
امروز ایستادن در مقابل باب الجواد خیلی هم آسان نبود. به یاد همه بودم
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 8:31 صبح روز سه شنبه 91 مهر 25
خدا از اول کارش درست بود.از همان اول که انسان را خلق کرد.اگر چه ملائکه اعتراض کردند که" اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء"
اما خدا چون کارش درست بود، گفت:انی اعلم مالا تعلمون:من چیزی میدانم که شما نمی دانید
جنگ که شد ، خدا چون کارس درست بود، به ملائکه گفت: بیایید و ببینید این بنده ی من چه ها که نمی کند.
خدا از همان روز اول جنگ ، آمار همه چیز را داشت.
آما گلوله هایی که قرار بود شلیک شود. و آمار کسانی که قرار بود پر پرواز بگیرند و.....
تکلیف هر گلوله ای را هم خدا از همان اول معلوم کرد.
هر گلوله ای که اصابت میکرد و هر مردی که می افتاد .
خدا چون کارش درست بود خیال آن مرد را از جانب اهل و عیالش راحت میکرد.
آغوشش را باز میکرد و می گفت : بیااااااا و نگران نباش خودم جایگزین تو در خانواده ات هستم
خدا چون کارش درست بود. کارش خودش را در زمین به دست بنده ای هایی که مانده بودند انجام می دانند.
این شد که بعضی ها شدند نماینده خدا برای خانواده ی شهید
یکی از این گلوله هایی که رویش نوشته بود :پر پرواز... خورد به بابا علیرضای سمیه ... سال 65...
اون روز سمیه یا هنوز به دنیا نیامده بود. یا خیلی کوچک بود. آخر سمیه متولد سال 65 است
خدا به خیلی ها نمایندگی داد که به جای خودش هوایی سمیه ی بابا علیرضا را داشته باشند. و بعد خودش تماشا کرد که کدام نماینده کارش را درست انجام میدهد و کدام یکی نه
بماند که بعضی ها نماینده خوبی برای خدا نبودند.
خدایا چون کارت درست است...حالا که این امانت در مسیر من قرار گرفته از خودت کمک می خواهم
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 10:10 صبح روز چهارشنبه 91 مهر 19
بعد از یک جلسه مشاوره 2 ساعته (اونم نوع مشاوره ای که .....)
بعد از یک روز کاری خیلی خیلی شلوغ با یک مراجع مداخله بحران
بعد از گذشت دو ساعت از پایان ساعت کاری و ناهار نخورده و .....
به شدت بغض دارم و احتیاج دارم که یکی منو باد بزززززززززززززززززززززنه
پ.ن: امروز سه تا از مراجعین فرزند شهید بودن. حالا بابای کی داوطلب میشه منو باد بزنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 3:50 عصر روز سه شنبه 91 مهر 18
کلاس، کلاس نهج البلاغه بود و استاد عاشق امیرالمونین علیه السلام
شاگردان منتظر استاد بودند. سید حسین با ذوق و شوق وارد کلاس شد.
قبل از اینکه بحث تازه را شروع کند، خواست از درس قبل بپرسد...
شاگردان اما... یکی پس از دیگری ... بهانه .....
سیدحسین از کلاس زد بیرون و های های زد زیر گریه......
یکی جرات کرد و سبب گریه اش را پرسید
گفت : برای مظلومیت علی گریه میکنم
پ.ن1: از این سفرنوشت کربلا هم مثل آن یکی بخش نجفش سانسور شد.شاید چون علی علیه السلام همیشه مظلوم است
پ.ن2: می دانید وقتی رنگ متن آدم کبود می شود یعنی چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 12:9 عصر روز شنبه 91 مهر 8