امشب آخرین شب کربلاست. فردا میریم سامراء
این پیامکی بود که پارسال چنین روزی برای عزیز فرستادم
و هنوز توی گوشی ام هست
کاش سال بعد چنین روزی هم کربلا باشم.(الهی آمین)
امشب آخرین شب کربلاست. فردا میریم سامراء
این پیامکی بود که پارسال چنین روزی برای عزیز فرستادم
و هنوز توی گوشی ام هست
کاش سال بعد چنین روزی هم کربلا باشم.(الهی آمین)
از کاظمین که راه افتادیم. گفتند تا سامراء 120 کیلومتر بیشتر نیست.
با این حساب باید ساعت 8 تا 5/8 می رسیدیم سامرا
ساعت 10 هنوز توی راه بودیم.
آقای فرهنمند مدیر کاروان گفت: بمب گذاری شده . احتمالا سامراء کنسل بشه
وای نهههههههههههههههههههههههههههههه
دفعه قبل هم فقط اجازه یک سلام داده بودند. حتی ارزوی خواندن دو رکعت نماز توی سامراء به دلمون مانده بود.
و حالااااااااااااااا
مدیر کاروان 10 تومن نذر مجتبی کرد که راه باز بشه. یک نفر دیگه هم همین طور
وای یییییییییییی باور کردنی نبود وقتی شرطه عراقی فریاد زد تعالواااااااااااااااااااااااااااااااااا
ساعت 5/11 رسیدیم سامرا...
هم کاروانی من دفعه اولش بود که می آمد سامرا..گفت میشه اول بریم سرداب؟
قبول کردم. اول رفتیم سرداب. ولی بقیه اول رفتن ضریح
خانه ی امام زمان علیه السلام.
جایی که به دنیا آمده اند. زیسته اند. بازی کرده اند . غایب شده اند .
تنها ملک شخصی ایشان در عالم است که از امام حسن عسگری به ایشان ارث رسیده به سبک معمول همهی مردم
وقتی ما نمازی به نیابت از امام رضا خواندیم و آمدیم بالا کاروان رفته بودند سمت سرداب
. ناگهاااااااااااااااااااااااااااااان در لحظه ای استثنایی
فقط من بودم و ضریححححححححححححححح تنهای تنهای تنها ضریح را در آغوش گرفتم
جای همه ی شما خالییییییییییییییییی
پ.ن: مجتبی کودک یتیمی است که خواهرم سر پرستی او را به عهده دارد. و ما در همه مشکلاتمان خوشحال کردن او را نذر می کنیم:)
قبل از سفر گفته اند : بر خلاف دفعه قبل در کاظمین توقف خواهیم داشت و این یعنی بهترین خبر ممکن
ساعت 7 با پرواز مستقیم مشهد- بغداد بلند می شویم. دو ساعت بعد که میرسیم بغداد دوباره ساعت 7 صبح است(اخلاف ساعت ایران و عراق).از فرود گاه بغداد تا هتل و بعد هم حرم یکی دو ساعتی بیشتر معطل نمی شویم.
از باب المراد وارد حرم امام هفتم علیه السلام و جواد صاحبخونه مون می شویم.
واییییییییییی روز چهار شنبه، باب المراد، حرم باب الحوائج و واپسین روز های ماه رمضان..........
روحانی کاروان می گوید: امام رضا علیه السلام انتظار دارد شما اینجا را خانه ی خود بدانید. شما اینجا مهمان نیستید. بلکه صاحب خانه اید. چرا که بوی نور چشم امام هفتم علیه اسلام و بوی پدر را برای جواد الائمهبه ارمغان اورده اید.
می گوید یادتان نرود از قول نیابت امام رضا هم زیارت کنید و از طرف اییشان هم نماز زیارت و هدیه بخوانید
سلام که می دهم یک دنیا دلم برای امام رضاعلیه السلام تنگ می شود
راستی تا یادم نرفته بگم یک عکس خوشگل این دو گنبد دوقلو و زیبا رو در آخرین روز سفر به 5 نفر از اعضاء کاروان جایزه دادن که یکی از ان 5 نفر من بودم. خیلی ذوق زدم
پ.ن: افق جان همین که وارد کاظمین شدیم و گنیدها نمایان شد و موبایلم رو روشن کردم. اولین اتفاق این بود که گوشی ام برای تولد تو هشدار داد. بهت حسودسم شد:) و ویژه نایب الزیاره ات بودم
یه خیابان بهشتی/اسمش بین الحرمینِ/هر کجاش که پا می ذاری/جا قدمهای حسینِ
پیامک داده بود: امید وارم یه روزی تو دو راهی بین الحرمین گیر بیافتی و ندونی کدوم طرف بری
وقتی پیامک رو خوندم دلم لرزید. اما واقعا درکی از این حیرانی نداشتم
تا اینکه سفر اول هتلمان دقیقا رو به روی حرم حضرت عباس علیه السلام بود.فازی داه بود حضرت عباس به همنام مادرش ام البنین:)
اونجا به ناچار از هتل که در می امدم صاف می رفتم حرم حضرت عباس علیه السلام (با اینکه سفارش مادر این بود که اول حرم امام حسین علیه السلام)
اما این بار از خیابان منتهی به حرم حضرت عباس وارد می شدیم و از خیابان منتهی به حرم امام حسین خارج
به ناچار در هر تشرف باید از بین الحرمین رد می شدم.
یعنی اصلا قبل از تشرف گیر همان دو راهی می افتادیم.
بماند که به برکت همان پیامک سالها پیش هر لحظه به یاد مریم بود که خدا کند به زودی خودش هم همین حیرانی را تجربه کند.
حیرانی غریبی بود.حیرانی بین الحرمین اما نه از نوع ندانستن است. جنگ ادب و عشق و شور و مستی است.
می خواهی به سمت حضرت عباس بروی.. ادب می گوید اول حسین علیه السلام
می خواهی به سمت حسین علیه السلام بروی عشق می گوید: تذکره حرم حسین علیه السلام عباس علیه السلام است. پس اول عباس
و بعد تو می مانی ... اول کدام یک...
و ناگهان به خود می آیی و می بینی بارها و بارها طول بین الحرمین را به سبک صفا و مروه رفته و باز گشته ای
و هنوز همان طور حیران در میانه خیابان بهشتی قدم میزنی یک چشم به این حرم و چشم دیگر به آن یکی
یه خیابان بهشتی/ اسمش بین الحرمینِ/هر کجاش که پا می ذاری/جا قدمهای حسینِ/ دو تا گنبد طلایی/ رفته تا به عرش علاء/....
انگاری هر دوتاش مال حسینِ
وارد که می شوی
دست چپ ،همان خیمه ی اول
خیمه ی عباس علیه السلام است.
عباس برادر،عباس عمو،عباس علمدار
دو رکعت نیاز که در خیمه عباس علیه السلام به آسمان می فرستی
یاد روایت پیامبر می افتی که " انا میدنه العلم و علی بابها و من اراد المدینه فلیتها من بابها"
(من شهر دانشم و علی دروازه آن . پس هر که می خواهد به شهر وارد شود باید از دروازه عبور کند)
و این سخن کنایتی عجیب دارد. از هر دو سو
و اینجا تازه می فهمی چرا حسین علیه السلام ورودی خیمه گاهش را خیمه عباس قرار داده
برای مشتاقان ، خیمه عباس ابتدای عاشقی است
اینجا باید بایستی و عاشقی را مز مزه کنی و ادب دوست داشتن بیاموزی و
اذن ورود بگیری از عباس علیه السلام برای حریم برادر وخواهرش
به اینجا که می رسی ،تازه تشنه می شوی
و تشنه که بشوی راه باز می شود به خیمه حسین علیه السلام و خیمه ی زینب سلام الله علیها و.....
زیارت هم که تمام می شود باید از خیمه عباس بگذری به رسم ادب
و غروب بود در دیرگاه ماه رمضان و خیمه گاه از خیل مشتاقان تهی
چرا که آخرین دقایق آخرین روز ماه رمضان بود و بسیاری به کار افطار بودن و ....
و ما آخرین نماز ماه رمضان امسال را در خلوت خیمه عباس اقامه کردیم.....
قتلگاه
سربلند ترین گودال عالم است
که در ان سرنوشت انسان رقم خورد
من طلبنی.وجدنی و....
تا رسید به "و من قتلته فعلیه دیته"
و دست آخر هم "و انا دیته"
و خدا خون بهای مردی شد که همه ی بود و نبود خود را با خدا معامله کرد
و ملائک پاسخ خود را گرفتند
"انی اعلم مالا تعلمون"
حسین علیه السلام مسافر قتلگاه بود
و این همان چیزی بود که خدا میدانست و.....
خواهرکه باشی
وپله های تل زینبیه را یکی یکی بالا بروی
و بعد از ان پنجره کوچک گوشه سمت راست تل
به سمت قتلگاه نگاه کنی
ناگهان در ناگهانی به دارازای 1400 سال
زانوانت بی اختیار خم می شود
در خود میشکنی
بقیه راه را با کمر خم می روی
نه نمی روی
نمی توانی بروی
مدتی مکث میکنی... نگاه میکنی... تصورمیکنی
نفسهایت به شماره می افتد
زانوانت هنوز یارای نگه داشتن پیکرت را ندارد
یادم باشد دفعه بعد که آمدم کربلا
از این پله ها بالا نروم
راستی
دفعه قبل هم همین قول را به خودم داده بودم
در روایات آمده در کربلا خوب است زائر به احترام گرسنگی و تشنگی و رنج اهل بیت امساک کند.
امساک از آب آن هم در دمای بالای 50 درجه کربلا
گاه از تشنگی اشک آدم جاری می شود
اما حکایت آفتاب کربلا حکایت دیگری است
حتی از روی ماسک مخصوص و کرم ضد آفتاب و .... چنان می سوزاند که.....
و این روز ها هر وقت از شدت درد سوختگی صورت اشکم جاری میشود، زیاد به پوست نازک دختر بچه های ابا عبدلله علیه السلام، به خصوص رقیه خاتون فکر میکنم
پ.ن: بار اول خواب است، سفر کربلا....
اما بار دوم حکایت دیگریست بیداری با بی تابیست...
دیگر هیچ چیز از دنیا نمی خواهی جز اینکه یک بار دیگر.....
نایب الزیاره تمام دوستان بودم.
سکانس اول: تقدیم به افق جانم(به بهانه نزدیک شدن تولدش)
تاریخ شهادت باباش رو که از تاریخ تولدش کم کنی میشه سه سال
فقط آرمیتا نیست که از سه سالگی به بعد آغوش بابا رو آسمانی تجربه می کنه...
خیلی مردی می خواد گذشتن از شیرین زبانی های یه دختر سه ساله
یه کم نوای این وبلاگ رو گوش بدید
http://ofogh110.mihanblog.com/
سکانس دوم:به یاد شهید سید هادی خوشنویس
پسر حضرت مادر باشی و تیر عدل اصابت کنه به پهلوی راستت
سکانس سوم:
نمی دونم پارسال کمی بعد تر از همین روز ها ..آخرین لحظه موقع بیرون آمدن از حرم حضرت عباس علیه السلام چی گفتم
شاید گفته باشم: آقا جان یک سال نشده منو بطلب به جان مادرت زهرا سلام الله علیها
پ.ن: راهی کربلای معلی هستم. از همه ی دوستان حلالیت می طلبم . التماس دعا و نایب الزیاره همه خواهم بود ان شا ء الله
یکی از کار هایی که این روز ها انجام می دهم انجام مصاحبه تخصصی و ... هست برای گزینش نیرو به عنوان همکار برای واحد مشاوره شاهد یعنی همین بخشی که در خدمت بچه های شهدا هستیم
یکی از چیز هایی که باید توضیح بدم اینه که اینجا حقوقش کم هست.
خوب بعضی ها هم وقتی می شنوند قبول نمی کنند با این حقوق همکاری کنند.
چون کار از حساسیت بسیار بالایی بر خوردار هست و خیلی نفس گیر و.....با این حقوق ......
یکی از چیز هایی که بعد از اعلام حق الزحمه می گم اینه که : درسته اینجا حقوقش کمه ولی شهدا جبران می کنند.
این شعار نیست . این جمله را با اطمینانی در حد یقین می گویم.
دلم می خواهد این رابه دوست خوبم مریم که علیرغم تماس های مکرر(به خاطر توان تخصصی بالا) حاضرنشد بااین حقوق باما کار کند بگویم و به خیلی های دیگر...
این جا اصلا مشاور چه کاره است.
شهدا خودشان کار بچه هایشان را راه می اندازند. خودشان همه کاره اند.
نمونه اش همین هفته ی پیش که بریدم و رفتم بهشت رضا و کنارشهید ز.ض یک دل سیرگریه کردم
و بعدشم گفتم که خودت یه فکری برای بچه ات بکن
دیروز جناب سرهنگ" ط" هم زمان با بچه ی شهید آمد اداره ... باور کردنی نبود
بهش میگم جناب سرهنگ از این ورا..
میگه : این اطراف بودم گفتم سری هم به شما بزنم....
میگم: می گم نیامدی جناب سرهنگ، آوردن شما رو
میگه کی ؟ می گم: شهدا... شهید فلانی...
میگه:..... میگم: .......
شک ندارم کار خود شهید بوده که یه همرزم قدیمی اش رو این طوری فرستاده این جا که دست بچه اش رو بگیره.....
راستی ما حقوق چی رو میگیریم اون وقت
l>