دانشجوبود. دانشجوی دانشکده علوم ریاضی فردوسی
بچه ی سبزوار
یک پسر خاله داشت
اسمش مصطفی بود
یک رفیق هم داشت
اوهم بچه ی سبزوار بود
باهم می رفتند روستای دوچاهی
در دو چاهی خیلی کارها کرده بودند
مثل همین کارهایی بعضی آدم های این دوره و زمانه انجام می دهند
بعضی آدم هایی که کوچک نیستند
خلاصه بچه سبزوار
با پسر خاله اش و دوستش و چند تا دیگر از بچه های......
نه دیگر ایندفعه سبزوار نه
ایران
همه شان بچه ایران بودند
چه فرقی می کند
مثلا حسین علم الهدا بچه اهواز
سید محمد حکیم بچه........
خلاصه بچه های ایران رفتن هویزه
دی ماه 59
یک دفعه خدا به هر چی نامحرم بود گفت:
چشمهایتان را ببندید
دارم انتخاب می کنم
بعد فرشته ها که چشم باز کردند
اینایی که می گویم دیگر زمینی نبودند
اسماعیلی بودن قربانی شده درگاه یار
اینها
حسین علم الهدا . اسماعیل حاج کوهمدانی، محمد بهاء الدین،از اهواز
محمد فاضل. مصطفی کریمی. محمد مختاری . حسن فتاحی. مجید مهدوی از سبزوار
محمد حکیم از قم
حسین خوش نویسان و... از آبادان
اسماعیل اعتضادی جم از مشهد
محمد شمخانی،فروزش و... از تهران
حالا هویزه شده زیارتگاه همه آن هایی که بچه ی ایرانند. بچه ی اسلام
و حالا ما مانده ایم و میراث آن ها
و رسالتی در سایبر
وخدا می خواهد دوباره انتخاب کند
نا محرم ها چشم هایشان را ببندند
ما قرار است چه کنیم
قرار است نام مقدس مادرمان زهرا (س)را از حراست کنیم در فضای نا محرم گوگل
من هستم از مشهد، و تو از تهران و او از بوشهر و دیگری از شیراز و.... ما از ایران
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 6:46 عصر روز جمعه 89 اسفند 6
به نام خدای شهیدان
نصیحتم می کنند به عقل معاش
نصیحتم می کنند به آزمون های صد تا یه غازی که در هیچ کدام از گزینه هایشان عشق را نمی سنجند
باید به فکر خودم باشم
به فکر فردا،
همیشه که کس و کار آدم دور و بر آدم نیستند
باید به فکر خودم باشم
به فکر فردا
فردای پیری و کوری وهزار درد بی درمان
پس نصیحتم می کنند به عقل معاش
و به آنچه که می تواند در آمد سرشاری بیاورد برایم بی دغدغه های روزان و شب های ....
ببینید شهدا جان
فقط همین مانده بود که ح.ج نصیحتم کند که به فکر فردای خودم باشم
خوب یک تُک پا قدم رنجه کنید و
بگویید به این ها که به فکر فردای خودم هستم
تازه
بگویید شما هم به فکر فردای من هستید
نه تنها فردا که حتی به فکر امروز من هم هستید
دست شما درد نکند
اما دوباره اگر ح.ج نصیحت کند دلگیر می شوم ها
پ.ن: به مجید بابا عباس: اولا چرا خصوصی؟؟؟؟؟؟؟؟
ثانیا تمام دلخوشی من شماها هستید. وقتی که سر می زنید چه اینجا و چه اداره و اتاق
و یک ذره محبت شما ها رو که گاهی خلاصه میشه تو یه شیشه مربا که مادر یکی درست می کنه، گاهی خلاصه میشه در یک پاکت آبنبات که سوغاتی میاره یکی و گاهی خلاصه میشه تو یه شاخه گل یا یک پیامک و... با تمام دنیای ح.ج عوض نمی کنم
وقتی شما ها سر می زنید، تمام دلخوشی های دنیایی و عقبایی یادم میره.. برای همین تابستان اون همه بال بال زدم
کاش قیامت بابا هاتون اشاره ای کنند که من این رو می شناسم. یک روزی نگاه محبت آمیزی به بچه ام کرده. فقط همین در ازای تمام ساعاتی که تو اداره ام برام کافیه.... زیاد سر بزن چه اینجا چه اداره
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 11:38 عصر روز چهارشنبه 89 اسفند 4
به محمد غلامی و بابا عباس شهیدش و همه ی مهربانی هایش
از راه که می رسی
می نشینی روی مبل دو نفره
همان جایی یک بار گفتم: این صندلی خالی جای بابای بچه هاست
بعد پرسیدی چه قدر به حضور بابام اعتقاد داری؟؟؟؟؟
گفتم در حد یقین...
از راه که می رسی
مثل بچه ی بازیگوشی که برگه امتحان داده باشند دستش
شروع می شود زیر و رو کردن داشته هایم
جواب همه ی سوال ها درست است
خوشحالم که جواب همه ی سوال ها درست است و همان طور که باید باشد
از راه که می رسی، روی مبل دو نفره که می نشینی، حضور بابات که....
خندان که می روی
تازه با خودم می گویم: اگر امتحان عملی بود چی؟؟؟؟؟؟؟؟
برگه را دوباره مرور می کنم
انگار در عمل یک چیزی کم دارد
کاش بابایت عنایتی بکند
مثل همیشه
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 10:42 عصر روز سه شنبه 89 اسفند 3
چند روزه که دستم روی صفحه کیبورد نام تو رو ضربه نزده
چند روز بود که دلتنگی هام رو گم کرده بودم
توی اسمی که تکرار نمی شد مدام
امروز برگشتم
اتاق سرد نیست. اگر چه در غیاب من برف باریده
اتاق سرد نیست. اگرچه درون من بهمن بزرگی سقوط کرده
آقای "ی" می پرسه کوه بودی؟
میگم : نه.. ... کوه در من بود. کوهی که بهمنش رو به دلتنگی من هدیه داد
بهمن که سقوط کرد من یاد گرفتم که کوه باشم
دوباره کوه شدم وقتی اسمت رو روی صفحه کیبورد تکرار کردم
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 7:35 صبح روز سه شنبه 89 اسفند 3
کیست این پنهان مرا در جان و تن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 1:29 عصر روز دوشنبه 89 بهمن 25
موضوع انشاء: قشنگ ترین خاطره خود را از راهپیمایی 22 بهمن 1389 بنویسید
به نام خدا پاسدار حرمت خون شهیدان.
امسال کلا راهپیمایی 22 بهمن خیلی قشنگ بود. همه آمده بودند. شلوغ ِ شلوغ بود. به خاطر همین امسال هم به ما ساندیس نرسید. راستش قبل از اینکه ساندیس مُد بشود این اقدس خانم هر وقت مامانمان اینها از راهپیمایی بر می گشتند می گفت : پس مرغتان کو؟ گوشتتان کو؟ روغنتان کو؟ شاید اوایل انقلاب در راهپیمایی ها مرغ و گوشت و روغن هم می داده اند . راستی شنیده ایم نوه های اقدس خانم هم قرار است روز 25 بهمن تظاهرات اینا کنند. حتما یک نفر به آن ها مرغ و اینها می دهد خب. خوش به حالشان چه می شود اگر بشود. فقط حیف که نمی شود.
خلاصه امسال به ما فقط یک پرچم رسید. آن هم از آن سه رنگ خوشگل ها و ما هی پرچم را بالا گرفته بودیم و آن را برای دوستانمان تکان می دادیم. آخرهای راهپیمایی می خواستیم پرچم را بیاوریم خانه و با آن بازی کنیم که یک پیر زن پرچم ما را دید و هوس کرد پرچم داشته باشد. برای همین جلو آمد و گفت : سلام ننه کجا پرچم می دهند؟؟؟ ما هم گفتیم سلام جان ننه. فلکه .... و پیر زن با ناله ای گفت : تا اونجا که نمی تونم برم. پا ندارم.پا داشت ها. اصلا اگر پا نداشت چه طوری آمده بود راهپیمایی؟؟؟؟؟. آن هم راه به این درازی....
خلاصه با ضجه گفت : پا ندارم. ما هم که چون قرار بود وقتی بزرگ شدیم درس بخوانیم و درس بخوانیم و روان شناس بشویم. پیشاپیش، پیر زن را روان شناسی کردیم و فهمیدیم که پا ندارم یعنی : همین پرچم را بده به من
ما هم پرچم را به او دادیم. دست خالی به خانه بر گشتیم. نه ساندیسی، نه مرغی، نه پرچمی
راستی مترسک یک زنی را هم امسال درست کرده بودند که هی دو دستی می زد توی سر خودش. ما آخرش نفهمیدیم امسال این مترسک اضافه چی بود؟ نه یک مترسک دیگر هم امسال اضافه شده بود. از همان ها که با آفتابه درست می کنند و دماغش دراز است و آن مترسک نامبارک مصری بود.خلاصه که امسال راهپیمایی مثل هر سال خیلی خوش گذشت.
این بود انشای من پاینده باد رهبر من
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 2:56 عصر روز شنبه 89 بهمن 23
به نام خدای حسین (ع)
تابستان 81 مشغول تکمیل نوشته های مربوط به شهید علم الهدا بودم و منتظر یک نامه مهم
یک روز که از محل کار بیرون آمدم تا راهی خانه شوم. جلوی در چشمم به یک نامه افتاد. فکر کردم نامه مورد نظر است. نامه را برداشتم و باز کردم و با کمال تعجب دیدم 20 سال از تاریخ ارسال نامه گذشته یعنی نامه در تاریخ مرداد 61 نوشته شده
آن روز رفتم کنگره سرداران شهید و نامه را به استاد داستان نویسی جناب آقای سرگرد موسوی نشان دادم. ایشان نامه را خواند و گفت: عجیب و جالب است . این نامه را نگه دار ، سعی کن فرستنده و یا گیرنده اش را پیدا کنی. این نامه سفیر یک پیغام است در زندگی تو(حکایت همان چیزی است که چند پست قبل نوشتم)
این نامه را گم کرده بودم و نویسنده و گیرنده را هم پیدا نکرده بودم. دو هفته پیش که عازم اردوی جنوب بودم، در آخرین لحظه قبل از حرکت به سمت راه آهن این نامه از لای کاغذ پاره های قدیمی ام پیدا شد. چه طوری بماند و با من به اردوی جنوب آمد.
شما هم بخش هایی از این نامه را بخوانید: بسم الله الرحمن الرحیم. خدمت برادر عزیزم حمید سلام علیکم، امید وارم که حالت خوب باشد و با صحت و سلامت مشغول خدمت به اسلام و مسلمین باشی .. در هر کجا که باشی دعای خیر ما پشت و پناه شماست . از حال ما خواسته بودی بحمد لله بد نیستیم. ممکن است از کار من که رفتم جبهه خیلی تعجب کرده باشی ولی حمید جان آنقدر دلم می خواست بروم جبهه که اگر در تهران می ماندم هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم. ....بالاخره از خدا کمک خواستم که به ما نشان دهد وظیفه ی ما چیست، درست همان شب که این مسئله را با خدا درمیان گذاشتم در خواب محسن(پرویز )را دیدم و تمام مسائل را به او گفتم و او گفت : برو جبهه و خلاصه آمدیم......نمی دانم نامه چه موقع به دست شما می رسد ولی حمله بزرگی در پیش است که قرار است بصره را بگیرند. چون عراق تشکیل گردان های زرهی مثلثی کرده است و عبور از آن ها مشکل است(البته به یاری خدا همه چیز آُسان است) تمام تیپ ها به خصوص تیپ محمد رسول الله که ما در این تیپ هستیم گروهانهای ضد زره خود را فوق العاده نسبت به حملات قبلی تقویت کردندو اگر انشا ء الله عمری بود و در حمله شرکت کردیم وکارمان با آرپی جی 7 می باشد. نمی دانم صلاح خدا در چیست. در زنده بودن یا در شهید شدنمان....حمید جان ما اینجا وقت هیچ چیز نداریم حتی نوشتن وصیت نامه
حمید جان از قول من به آقای اشرفی سلام برسان و به ایشان بگو انتخابی که کردم صددر صد صحیح است....
راستی حمید جان....از همگی دوستان التماس دعا دارم
برادر کوچکت عباس 20/5/61- اهواز پایگاه منتظران شهادت
گیرنده: تهران کوی نصر...منزل حاج آقای......لطفا برسد به دست برادرم حمید
فرستنده: اهواز. پایگاه منتظران شهادت ...گردان ذوالفقار ، گروهان ادوات ضد زره: عباس
پ.ن: آخرش هم نفهمیدم این نامه در تقدیر من چه می کند؟ چرا دقیقا 20/5/81 پیدا شد(20 سال بعد از ارسال)؟چه طور گم شد؟ چه طور پیدا شد؟ چرا با من آمد اردوی جنوب؟
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 4:47 عصر روز یکشنبه 89 بهمن 17
نه سال است او را ندیده ام.مهمان است و برای شهادت امام رضا (ع) رنج سفر از ورامین را بر خود هموار کرده با زن و بچه اش
از خوش شانسی من مسیر های در رو حرم را بلد نیستند . پس می برمشان حرم گاه و بیگاه...از حرم بر می گردیم ،لای به لای مدارکش کارت جانبازی می بینم. توجهم جلب می شود و لی چیزی نمی گویم.
روز بعد به نقل خاطرات کودکی و نوجوانی نشسته ایم.می گویم آخرین باری که با پدر و مادر خدا بیامرزت آمده بودی مشهد یادت هست. سال 65؟؟؟
می گوید: بعد از آن سفر من جبهه رفتم . دو سه سال جبهه بودم. پدرم تشویقم می کرد که بروم و پنهان از مادرم می رفتم.ادامه می دهد تا.....برای اولین بار می گوید که جانبازم
عجب
می پرسم جانباز؟ تا جایی که من می دانم یک گلوله هم نخورده ...یک ترکش هم...آهسته و زیر لب می گوید : شیمیایی ام
پس برای همین........بگذریم. باور نمی کنم تقریبا هم سن هستیم. چه قدر شکسته شده ای پسر عمو....رو نکرده بودی تا به حال
پ.ن:چه قدر از این پسر عمو ها اطراف ما هستند که هیچکدام از رنج ها و زحماتشان را رو نکرده اند تا به حال
یا امام رضا (ع) سالهاست پدری کرده ای برایمان. این روز ها که فهمیده ام چرا به شما می گویند غریب الغربا بیشتر دلم در داغ شما سیاه می پوشد. ما را ببخش اگر هنگام زیارت حقت را انچنان که باید نمی شناسیم و ادب را آن چنان که بادی رعایت نمی کنیم. و ببخش اگر ازمهمان هایت در خور منزلت مهمان تو پذیرایی نکردیم
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 3:43 عصر روز جمعه 89 بهمن 15
به نام خدای حسین(ع)
از راه که رسید زد زیر گریه. کلی طول کشید تا گفت دردش چیست.
باید در خواست می داد به یکی از بخش های اداری
راهنمایی اش کردم که در خواستش را بنویسد
حالا باید منتظر رئیس اداره می شدیم تا در خواست را امضاء کند
ریئس اداره پیغام داده بود که امروز نمی آید.دوباره بغض کرد و....
پرسیدم : تا حالا از بابات کمک خواستی
گفت : نه. تا حالا بهش فکر نکردم.
گفتم: گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست(البته این را با لحن مخصوص خودم گفتم ). ببین اولی قطره خون شهید که به زمین می ریزد آبرویی پیدا میکند که.... تازه حدیث قدسی هم داریم که وقتی شهید جان داد خدا خودش تکفل خانواده اش را به عهده می گیرد. از این که بگذریم شهید لاله به خواب مادرش آمده و گفته: مادر ما اینجا دستمان خیلی باز است. چرا از ما کمک نمی خواهید؟
به فکر فرو رفت. بغض کرد و رفت
این چه کاری بود که من کردم خدایا . نکند دل یتیم شهیدی را شکسته باشم
ولی نه انگار بابایش دست به کار شده بود. کسی پیگیر مشکلش هست. کسی که همرزم بابا علی است و دست همان خدایی که جایگزین شهید در خانواده اش است
صبح زنگ زدم. تشکر کرد. گفتم چرا از من تشکر می کنی. کس دیگری دست به کار مشکلت شد.
پ.ن: آهای بابا علی . با شمایم ها.. گوش کن.. مطمئنم چنان می زنی توی برجک بعضی ها که دفع بعد غلط بکنند اشک یتیمی را در بیاورند چه برسد به یتیم شهید
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 9:1 صبح روز سه شنبه 89 بهمن 12
به نام خدای زینب(س)
خدایا من چه گناهی کردم که باید نگفته هایی را بشنوم که سنگ هم طاقت شنیدنش را ندارد
پ.ن: امروز پسر شهید مفقود الاثری مهمان این چار دیواری بود. همین
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 10:3 صبح روز دوشنبه 89 بهمن 11