خدایا میشه لبخند بچه ی شهید ز.ض رو نقد حساب کنی بی زحمت
نقد، همین الان، همین جا
می دونی که کارم کجا گیره خدایا
نقد، همین الان، همین جا
خدایا میشه لبخند بچه ی شهید ز.ض رو نقد حساب کنی بی زحمت
نقد، همین الان، همین جا
می دونی که کارم کجا گیره خدایا
نقد، همین الان، همین جا
زهرای عزیزم
دختر صبورم و سنگ صبور خانه
هنوز صدایت در گوشم است و درد دلهایت در هفته گذشته
می دانم هنوز داغ بابا را مز مزه می کنی
یک وقت هوس نکنی رقیه بابا بشی
پ.ن: با بغض و اشک و آهو با حسرت اینکه با همه اشتیاقم امروز نتونستم بیام بیمارستان
اینجا رو هم بخونید
http://www.one-abd.blogfa.com/
به نقل از خانم م مددکار بنیاد شهید
مددکار بنیاد زنگ زد و پرسید: مشاور م. گ فرزند شهید... کی هست
گفتم: خانم...
گفت: من می تونم شما را ببیینم ...
چند دقیق بعد آمد. با آژانس و گفت: مشکل این بچه اینه که....
و در آخر اضافه کرد: دیشب تا صبح باباش گریه می کرد توی خواب... آمده بود به خوابم و مدام می گفت: بچه ام، بچه ام.. فقط همین
و مدام گریه می کرد.
پ.ن: آقای دکتر.. ریس دانشکده ... و معاون ....امید ورام برای حرف هایی که به این بچه شهید زدید فردا جوابی برای اشک های باباش داشته باشید. البته اگر قبول داشته باشید که فردایی هست
یکی از خادمان بچه های شهدا بابت موضوعی دلخور شده
می گویم: ان شا ء الله از دلت در می آورند. مطمئنم
می پرسد : کی ها؟
می گویم: شهدا
پ.ن : شهدا جان ، تجربه شخصی ام این اطمینان را به من داده، پیش خودمان بماند که من هم نگرانم بابت موضوعی که خودتان می دانید
تقدیم به آقا محسن ناظمی و تمام فرزندان شهدای مفقود الاثر
سالی گذشت ، باز نیامد وعید شد گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
امروز هم نیامد و غم خانه را گرفت امروز هم دو مرتبه باران شدید شد
مادر کنار سفره کمی بغض کرد و گفت امسال هم بدون تو سالی جدید شد
ده سال تیر و آذر و اسفند و... خون دل تا فاو و فکه رفت ولی ناامید شد
ده سال گریه های مرا دید وگریه کرد اما به من نگفت چرا ناپدید شد
ده سال رنگ پنجره های اتاق من هم رنگ چشم های سیاه سعید شد
بعد از گذشت این همه دلواپسی و رنج مادر نگفته بود که بابا ، شهید شد
شاعر: نمی دانم
پ.ن: با تشکر از کفشدوزک به خاطر کامنت کردن این شعر در وبلاگ قدیمی
به نام خدای شهیدان
نصیحتم می کنند به عقل معاش
نصیحتم می کنند به آزمون های صد تا یه غازی که در هیچ کدام از گزینه هایشان عشق را نمی سنجند
باید به فکر خودم باشم
به فکر فردا،
همیشه که کس و کار آدم دور و بر آدم نیستند
باید به فکر خودم باشم
به فکر فردا
فردای پیری و کوری وهزار درد بی درمان
پس نصیحتم می کنند به عقل معاش
و به آنچه که می تواند در آمد سرشاری بیاورد برایم بی دغدغه های روزان و شب های ....
ببینید شهدا جان
فقط همین مانده بود که ح.ج نصیحتم کند که به فکر فردای خودم باشم
خوب یک تُک پا قدم رنجه کنید و
بگویید به این ها که به فکر فردای خودم هستم
تازه
بگویید شما هم به فکر فردای من هستید
نه تنها فردا که حتی به فکر امروز من هم هستید
دست شما درد نکند
اما دوباره اگر ح.ج نصیحت کند دلگیر می شوم ها
پ.ن: به مجید بابا عباس: اولا چرا خصوصی؟؟؟؟؟؟؟؟
ثانیا تمام دلخوشی من شماها هستید. وقتی که سر می زنید چه اینجا و چه اداره و اتاق
و یک ذره محبت شما ها رو که گاهی خلاصه میشه تو یه شیشه مربا که مادر یکی درست می کنه، گاهی خلاصه میشه در یک پاکت آبنبات که سوغاتی میاره یکی و گاهی خلاصه میشه تو یه شاخه گل یا یک پیامک و... با تمام دنیای ح.ج عوض نمی کنم
وقتی شما ها سر می زنید، تمام دلخوشی های دنیایی و عقبایی یادم میره.. برای همین تابستان اون همه بال بال زدم
کاش قیامت بابا هاتون اشاره ای کنند که من این رو می شناسم. یک روزی نگاه محبت آمیزی به بچه ام کرده. فقط همین در ازای تمام ساعاتی که تو اداره ام برام کافیه.... زیاد سر بزن چه اینجا چه اداره
به محمد غلامی و بابا عباس شهیدش و همه ی مهربانی هایش
از راه که می رسی
می نشینی روی مبل دو نفره
همان جایی یک بار گفتم: این صندلی خالی جای بابای بچه هاست
بعد پرسیدی چه قدر به حضور بابام اعتقاد داری؟؟؟؟؟
گفتم در حد یقین...
از راه که می رسی
مثل بچه ی بازیگوشی که برگه امتحان داده باشند دستش
شروع می شود زیر و رو کردن داشته هایم
جواب همه ی سوال ها درست است
خوشحالم که جواب همه ی سوال ها درست است و همان طور که باید باشد
از راه که می رسی، روی مبل دو نفره که می نشینی، حضور بابات که....
خندان که می روی
تازه با خودم می گویم: اگر امتحان عملی بود چی؟؟؟؟؟؟؟؟
برگه را دوباره مرور می کنم
انگار در عمل یک چیزی کم دارد
کاش بابایت عنایتی بکند
مثل همیشه
به نام خدای حسین(ع)
از راه که رسید زد زیر گریه. کلی طول کشید تا گفت دردش چیست.
باید در خواست می داد به یکی از بخش های اداری
راهنمایی اش کردم که در خواستش را بنویسد
حالا باید منتظر رئیس اداره می شدیم تا در خواست را امضاء کند
ریئس اداره پیغام داده بود که امروز نمی آید.دوباره بغض کرد و....
پرسیدم : تا حالا از بابات کمک خواستی
گفت : نه. تا حالا بهش فکر نکردم.
گفتم: گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست(البته این را با لحن مخصوص خودم گفتم ). ببین اولی قطره خون شهید که به زمین می ریزد آبرویی پیدا میکند که.... تازه حدیث قدسی هم داریم که وقتی شهید جان داد خدا خودش تکفل خانواده اش را به عهده می گیرد. از این که بگذریم شهید لاله به خواب مادرش آمده و گفته: مادر ما اینجا دستمان خیلی باز است. چرا از ما کمک نمی خواهید؟
به فکر فرو رفت. بغض کرد و رفت
این چه کاری بود که من کردم خدایا . نکند دل یتیم شهیدی را شکسته باشم
ولی نه انگار بابایش دست به کار شده بود. کسی پیگیر مشکلش هست. کسی که همرزم بابا علی است و دست همان خدایی که جایگزین شهید در خانواده اش است
صبح زنگ زدم. تشکر کرد. گفتم چرا از من تشکر می کنی. کس دیگری دست به کار مشکلت شد.
پ.ن: آهای بابا علی . با شمایم ها.. گوش کن.. مطمئنم چنان می زنی توی برجک بعضی ها که دفع بعد غلط بکنند اشک یتیمی را در بیاورند چه برسد به یتیم شهید
به نام خدای زینب(س)
خدایا من چه گناهی کردم که باید نگفته هایی را بشنوم که سنگ هم طاقت شنیدنش را ندارد
پ.ن: امروز پسر شهید مفقود الاثری مهمان این چار دیواری بود. همین
به نام خدای حسین(ع)
الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون
روز اول محرم /دلها آکنده از درد/ درد جانگداز شهادت دردانه خدا/ و ناگهان خدا/ خانواده ای از خیل ایثار گران را/بر سفره غم مهمان میکند/ باشد که اشکهای عاشورایی /مرهمی باشد بر /درد از دست دادن گلی خوشبوی / در پاییز .....
پ.ن: رحلت ناگهانی و جانسوز خانم ملیحه سروی دانشجوی شاهد رشته مهندس کشاورزی گرایش باغبانی را تسلیت می گوییم و از خداوند بزرگ برای این عزیز از دست رفته مغفرت و برای باز ماندگان ایشان صبر و اجر مسئلت داریم
پ.ن: خواهر عزیزم خانم مرضیه سروی دوستانت را در ستاد شاهد در غم خود شریک بدان
l>