امروز حس خوبی به شغلم داشتم
یه بچه شهیدی که فارغ التحصیل شده بود به دیدنم آمد
گفت: وقتی خوابگاهی بودم گاهی خیلی دلتنگ می شدم.احساس تنهایی داشتم. تنهایی و ترس
بعدش فکرهای بدی به سرم می زد.
تو همون گیر و دار یه هو گوشیم زنگ می خورد.
تو پشت خط بودی و می گفتی که زنگ زدم حالتو بپرسم
یه هو فکر های بد از سرم می رفت بیرون
چون می فهمیدم که هنوز یکی هست که دوستم داشته باشه
پ.ن: خدا رو شکر
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 2:51 عصر روز چهارشنبه 91 فروردین 23
امروز برای یک کار اداری نامه هایی به یک شهید رو می خوندم
خط آخریک نامه ای جانم رو به لبم رسوند
اگه بابامو دیدی بهش بگو دلم خیلی براش تنگ شده ..همین
پ.ن: نقشه من برای امروز یه پست دیگه بود نمی دونم چرا این دو خط روزی امروزم شد.
ارزو نوشت: کاش دو هفتهی دیگه دقیقا سه شنبه بعد نه اون یکی سه شنبه بعدش... دختر شهید رضایی نژاد بهونه بابا نگیره
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 10:25 صبح روز سه شنبه 90 اسفند 16
هر وقت پای انتخاب میاد وسط ، کار سخت میشه
زینب میگه: اگه خیلی سخته از بابام کمک بگیر. از ته دل که بخوای کمک می کنه
از ته دل کمک میخوام و یه چیزی توی دلم تکان می خوره
میگم: قرعه کشی کن
از بین چند شهید ، قرعه می افته به نام بابای زینب
اشکم در میاد. به ته قلبم نگاه میکنم. ته ته قلبم پر از خواهش شده
من باور میکنم که اگه کمک بخوام کمک می کنی ... پس به منم همون جوری کمک کن که به زینب تو انتخاب
پ.ن: لیست انتخابم هنوز کامل نیست
نشانی بابای زینب: http://hasanrezvankhah.blogfa.com/
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 12:59 عصر روز چهارشنبه 90 اسفند 10
گاهی کاری انجام می دهیم، قدمی بر میداریم، شکر خدا و با عنایت خدا اوضاع بر وفق مراد می شود
بعد چپ و راست و فریاد و فتوال که ما بودیم و.....
غافل از اینکه دست دیگری پشت صحنه اتفاقات را رغم می زند
پ.ن : پرونده بچه های شاهد را پدرانشان پیگیری می کنند تو چه کاره ای این وسط خانم مشاور؟
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 10:56 صبح روز سه شنبه 90 دی 20
نام خدای حسین (ع)
1- مدتی پیش خواب دیدم شهید حاج حسن شهامت گفت : یک تکه نان به جواد دادم که برایت بیاورد
2- من فقط آن یک تکه نان را در دست جواد(فرزند شهید) دیدم در خواب. یعنی فرصت نشد که به من بدهد. زود بیدار شدم
3- به خودم قول داده بودم بعضی چیز ها را ننویسم ولی خب الان گرسنه همان یک تکه نانم خب
حاجی شهامت خودمانیم اون یه تکه نان به دستم نرسیدها
حاجی ما هیچ ... لااقل روی اون بچه شهید شیرازی رو زمین ننداز .. داره یه سال میشه ها....گفته باشم
پ .ن : این خطوط باز خوانی یک پست قدیمی بود. به یاد آوری اش نیاز داشتم
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 10:2 صبح روز دوشنبه 90 دی 19
توصفحه ی مدیریت چشمم می افته به واژه آشنای 1 نظر خوانده نشده
نظر رو که باز میکنم
عکست از گوشه کامنت زل می زنه بهم و می بردم به عالم خاطرات...
پرسید : چه قدر حضور بابام رو باور داری؟
گفتم در حد یقین
شاید برای همین بر خلاف همه ی مشاورا
برای مراجع دو تا صندلی گذاشتم
یکی برای خودش
یکی برای باباش
ناباورانه نگاهم کرد وقتی گفتم : چرا از بابات کمک نمی گیری؟
گفت تا حالا این طوری به قضیه نگاه نکرده بود
گفتم خوب حالا نگاه کن
فردا که آمد گفت: می خوام یه اعترافی بکنم
دیروز که از اینجا می رفتم احساس کردم پشتم به کوه گرمه
گفتم:....
شصتش خبر دار شد
پرسید: موضوع بابامه؟
گفتم : آره خوابشو دیدم
چشاش پر اشک شد. گریه کرد.شاید حسودی هم کرد.
گفت و گفت و گفت
آخرش گفتم: بابات راضی نیست.
گفت : از کجا می دونید؟
گفتم خواب پارسال یادته؟؟؟؟؟؟؟
یادش نبود . دوباره نشستیم و دوتایی خواب رو مرور کردیم
پ.ن: دلم تنگ شده بود. ارسال این عکس بی آنکه فرستنده بداند برای من پیام مهمی بود
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 2:39 عصر روز شنبه 90 آبان 28
قطره اول : خواهر شهید علم الهدا می گفت : هر وقت دلتنگ حسین میشم. یا هر وقت گره می افته تو کارم ، خواب حسین رو می بینم . بیدار که می شم خوابم یادم نمیاد. ولی وقتی خیلی سنگین می خوابم و سبک بیدار میشم تازه می فهمم حسین اومده به خوابم
پ.ن :حسین حواست هست خیلی وقته سنگین می خوابم و سبک بیدار نمیشم....؟؟؟؟؟؟؟؟
قطره دوم : فرزند شهیده، کارش حسابی بیخ پیدا کرده .اذیتش کردن و ....
کلافه و در مانده میگه : چه کار کنم؟؟؟؟؟؟
می گم : من اگه جای تو بودم یه راست می رفتم بهشت رضا (ع) سراغ بابام و شکایتشو به بابام می کردم....
نا سلامتی خدا گفته با اولین قطره خون شهید که به زمین می ریزه ، خودم سرپرست خانواده ی شهید هستم
میگه این کار رو میکنم. در اولین فرصت میرم بهشت رضا(ع)
خدا به دادت برسه آقای ......
پ.ن: من کجابرم؟ و درد دل و شکایتمو به کی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 1:55 عصر روز یکشنبه 90 مهر 10
گاهی برای بچه های شهدا دلم تنگ میشه پیامک میدم بیان
گاهی برای بچه های شهدا دلم تنگ میشه میرم سراغشون
گاهی برای بچه های شهدا دلم تنگ میشه خودشون همین جوری سر زده میان(دل به دل راه داره دیگه)
گاهی دلم برای بچه های شهدا تنگ میشه زنگ میزنم با هاشون حرف میزنم
گاهی هم دلم برای بابای بچه هاشهدا تنگ میشه هیچ کاری نمیکنم . منتظر میشم بچه ها سر بزنن شاید باباهاشونم
مدتیه تحویل نمیگیری ما رو . .....
شیطونه میگه زنگ بزنیم این بچه ی شما رو همین جوری الکی بکشونیم اینجا ها...
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 8:30 صبح روز سه شنبه 90 مرداد 11
آهسته و بی سر و صدا دنیا را وداع گفت و رفت
پیر مرد هر روز قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار می شد
مغازه کوچک سوپری اش را باز می کرد
گاهی قبل از آمدن به محل کار برای صبحانه پنیری، خامه ای ، چیزی ازش می خریدم
اگر پول خرد نداشت یا.... دل نگران نگاه می کرد سمت سرویس اداره و می گفت: سرویست میره بابا، برو بعدا بیا حساب کن
چند روز پیش از جلوی مغازه اش که رد شدم. با کمال تعجب دیدم که بسته است.
ظهر که از اداره برگشتم دیدم پسر و دخترش جلوی در خانه گریه می کنند.
آهسته و بی سر و صدا کوله بارش را بست و رفت
پیرمردی که کوچه ما به اسم پسرش بود .....
دیروز هم بنیاد شهید یک پرچم کوچک نوشت و زد در خانه شان
خانواده محترم.... درگذشت ..حاج علی.... پدر محترم شهید رسول.....
پ.ن: تو یک هفته گاهی شب ها خوابش رو میبینم. با اینکه تازه آمده بودیم توی این محل و خیلی نمی شناختمش
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 8:36 صبح روز دوشنبه 90 مرداد 10
زیاد اهل پیامک بازی نیستم. مگر چی بشه و به کی بخوام پیامک بدم و....
به هو یادت می افتم که الان تو شهر غریبی و .... نگرانت میشم و هزار تا سوال...
گوشی رو بر میدارم و پیامک میدم: سلام. خوبی؟ اوضاع رو به راهه؟؟؟؟؟؟
بعد تا پاسی از شب به این فکر میکنم که اول تو پیامکم رو می خونی یا بابای شهیدت
پ.ن یواشکی: کاش بابای غریبت تو جلسه فردا هوای دل نازک منو داشته باشه. همین
پ.ن 2: ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا. بل احیاء عند ربهم یرزقون. همین
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 9:23 صبح روز یکشنبه 90 مرداد 2