سفارش تبلیغ
صبا ویژن



کربلایی ام البنین - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا






درباره نویسنده
کربلایی ام البنین - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا
کربلایی ام البنین
مگو دگر بهانه برای گرفتن نیست/ دلت برای شهیدان مگر نمی گیرد.......همین
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
امام حسین و ائمه(ع)
کربلا نوشت
شهدای هویزه
مشاوره تحصیلی
یادگار شهدا
خاطرات شهدا
درددل باشهدا
دلنوشته
سایر شهداء
جهاد سایبری
انقلاب
آبان 89
دی 89
آذر 89
بهمن 89
تیر 90
اسفند 89
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
خرداد 91
آبان 91
دی 91
بهمن 92
اسفند 92
خرداد 93
اردیبهشت 93
شهریور 93
آذر 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
شهریور 94
بهمن 94
مهر 94
مرداد 95
آبان 95
شهریور 95
دی 95
شهریور 97
تیر 97


لینکهای روزانه
پدران آسمانی [22]
همشهریان شهید [43]
شهید رضایی نژاد [27]
یک آشنای قدیمی [47]
درددل بچه شهیدا [57]
شهیداصغری خواه [64]
شهیدرضوان خواه [72]
پرسه در خیال [43]
افق جان [718]
مشق عشق [44]
شهدای گردان لیله القدر [33]
شهید فخرالدین [291]
خواهرشهیدکاظم [137]
برای شهدا [107]
دختران بابا عطا [171]
[آرشیو(17)]


لینک دوستان
اندیشه نگار
اینجانب ، ابوحیدر
•°•°•دختـــــــــــرونه هـــای خاص مــــــــــــن•°•°•
اشک شور
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
.: شهر عشق :.
دوستدار علمدار
❤ღمشکات نور الله ღ❤
روزهای جانبازی
همراز شقایق
خاطرات چادر مشکی
قطعه 26
خاطرات اسارت
گمنام مثل باباش
وما ادراک
مناجات با عشق
بسم رب الشهدا
مشاور
سایت 598خبری
فلسفهِ سیاست
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
کربلایی ام البنین - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا

آمار بازدید
بازدید کل :235914
بازدید امروز : 36
 RSS 

   

رقیه جان(س)
جان شیرین شیعه
به یک سوالم جواب می دهی
وقتی لحظه آخر افسار اسب بابا را گرفتی
وقتی از رفتن نگهش داشتی که بغلت کند
نازت کند
راستش را بگو
در گوشت همان چیزی را گفت که رسول خدا (صلوات الله علیه و آله )در گوش فاطمه (سلام الله علیها )اش گفته بود؟
برای همین آرام شدی و گذاشتی که برود؟
راستش را بگو
بابا در گوشت نگفت : دخترکم طاقت بیاور . زمان جدایی طولانی نیست و تو به زودی به من خواهی پیوست
همین ها را نگفت در گوشت؟

پ.ن : کاروان اسیران در راه است. این روز ها حال اهل بیت چگونه است خدایا
آیا تب امام سجاد علیه السلام فروکش کرده است؟
آن دختری که گم شده بود از کاروان پیدا شد؟
بانو رباب در چه حال است. وای اگر ربابا آب بخورد این روزها.....ب
اید مادر باشی تا بفهمی ....این روز ها شیر هست ولی علی اصغر نیست(ع)
دلم این روز ها بیشتر دنبال رباب است. شاید بانو بیشتر از بقیه پرهیز داشته باشد از نوشیدن آب.اگر آب بخورد.....
راستی سری به محمل نخورده هنوز آیا؟؟؟؟؟؟؟



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 11:28 صبح روز چهارشنبه 90 آذر 23

امروز پدر را بدرقه کردیم برای سفر کربلا
با چمدانی رفت که دل من یواشکی توش جا سازی شده بود



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 7:59 صبح روز یکشنبه 90 آذر 20

شش ماهه گناهی نداشت
اما لشگر تاریکی می ترسید
از اینکه او هم
روزی به سن علی اکبر (ع) و عباس(ع) برسد
پس تیغ کشید
رشته ی شش ماهگی اش را
تا بگسلد
این رشته را
با طول عُمر

غافل از اینکه
او با همین سن کم
طول تمام تاریخ را
طی خواهد کرد

سه شعبه که اصابت کرد
 کوتاه شد
بعد از آن
مسیر عشق



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 8:41 صبح روز چهارشنبه 90 آذر 16

تمام شهر بوی سیب گرفته است
و من دلم
بی تاب تن تبداریست
که غروب پس فردا
تنها مرد قبیله است
سوار بر اشتری بی جهاز
پیشاپیش خواتین حرم
به سمت شام

السلام علی الحسین علیه السلام .
و علی علی ابن الحسین علیه اسلام
و علی اولاد الحسین علیه السلام
و علی اصحاب الحسین علیه السلام

بیمار چنین عاشق دلدار که دیده / در تاب و تب از عشق رخ یار که دیده
گه شده مجنون و کشد کوه مصیبت/ گاه از غم لیلا شده تبدار که دیده

پ.ن: کاش تب می کردم.
همه ی دلتنگی ام را این روزها

این متن را دوباره بخوانید: اَینَ الطالب بِدَم القتول بکربلا



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 8:1 صبح روز یکشنبه 90 آذر 13

از فاصله دور هم میشد تغییر روی در ورودی اداره رو دید
یه عکس زیبا از بین الحرمین
دل آماده هم که....
وارد اداره که میشوی
ناگهان در ناگهانی مشکی
میبینی که بر در اتاقت عکسی چسبانده اند از بین الحرمین
و بر در تمام اتاق ها
و بوی سیب پیچیده در هزار توی اتاق هایی که
نشسته اند پشت مانیتورهایشان
مردانی با پیراهن مشکی
و زنانی با شال های مشکی و چادر های مشکی و....
و تمام وجودت
ناگهان از چشمهایت سرازی می شود

پ.ن به دکتر ابوالفضل غفاری مدیر امور فرهنگی و فوق برنامه دانشگاه
بازهم خوشحالم که سهم شما از شهادت یک پا بیشتر نبود. چرا که هر جا که پا می گذارید بوی اهل بیت(ع) می پراکنید با مدیریت علوی تان
از خدای حسین می خواهم عاقبت شما را ختم به خیر(شهادت) کند .



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 8:9 صبح روز یکشنبه 90 آذر 6

توصفحه ی مدیریت چشمم می افته به واژه آشنای 1 نظر خوانده نشده
نظر رو که باز میکنم
عکست از گوشه کامنت زل می زنه بهم
شهید کربلایی عباس غلامی و می بردم به عالم خاطرات...

پرسید : چه قدر حضور بابام رو باور داری؟
گفتم در حد یقین
شاید برای همین بر خلاف همه ی مشاورا
برای مراجع دو تا صندلی گذاشتم
یکی برای خودش
یکی برای باباش

ناباورانه نگاهم کرد وقتی گفتم : چرا از بابات کمک نمی گیری؟
گفت تا حالا این طوری به قضیه نگاه نکرده بود
گفتم خوب حالا نگاه کن
فردا که آمد گفت: می خوام یه اعترافی بکنم
دیروز که از اینجا می رفتم احساس کردم پشتم به کوه گرمه

گفتم:....
شصتش خبر دار شد
پرسید: موضوع بابامه؟
گفتم : آره خوابشو دیدم
چشاش پر اشک شد. گریه کرد.شاید حسودی هم کرد.

گفت و گفت و گفت
آخرش گفتم: بابات راضی نیست.
گفت : از کجا می دونید؟
گفتم خواب پارسال یادته؟؟؟؟؟؟؟
یادش نبود . دوباره نشستیم و دوتایی خواب رو مرور کردیم

پ.ن: دلم تنگ شده بود. ارسال این عکس بی آنکه فرستنده بداند برای من پیام مهمی بود



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 2:39 عصر روز شنبه 90 آبان 28

 قطره اول : خواهر شهید علم الهدا می گفت : هر وقت دلتنگ حسین میشم. یا هر وقت گره می افته تو کارم ، خواب حسین رو می بینم . بیدار که می شم خوابم یادم نمیاد. ولی وقتی خیلی سنگین می خوابم و سبک بیدار میشم تازه می فهمم حسین اومده به خوابم

پ.ن :حسین حواست هست خیلی وقته سنگین می خوابم و سبک بیدار نمیشم....؟؟؟؟؟؟؟؟

قطره دوم : فرزند شهیده، کارش حسابی بیخ پیدا کرده .اذیتش کردن و ....
کلافه و در مانده میگه : چه کار کنم؟؟؟؟؟؟
می گم : من اگه جای تو بودم یه راست می رفتم بهشت رضا (ع) سراغ بابام و شکایتشو به بابام می کردم....
نا سلامتی خدا گفته با اولین قطره خون شهید که به زمین می ریزه ، خودم سرپرست خانواده ی شهید هستم
میگه این کار رو میکنم. در اولین فرصت میرم بهشت رضا(ع)
خدا به دادت برسه آقای ......

پ.ن: من کجابرم؟ و درد دل و شکایتمو به کی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 1:55 عصر روز یکشنبه 90 مهر 10

مثل یک خواب بدون تعبیر
مثل یک رویا بود

پ.ن: سفر کربلا را می گویم....



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 7:16 صبح روز یکشنبه 90 مهر 3

همه ی خاطرات سفر که الحق هم پس از مدتها خیلی سفر خوشی بود یک طرف
مکث کوتاه زیر اون درخت و تکرار تشنگی بچه گی ها
و دیدن فرمانده جبهه بازی های کودکی بعد از 10 پانزده سال یک طرف
اگر چه حسین ما رو نشناخت نه منو و نه خواهرم رو
خواهرم گفت : کی بود؟
گفتم : فلانی.... برگشت نگاهش کرد نشناختش
گفت : من که اینقدر تو شناخت آدما خبره ام چه طوری نشناختمش و تو شناختیش
شناختنش کاری نداشت: فرمانده فقط ریش و سبیل درآورده بود وگرنه هیچ فرقی با بچه گی هاش(سی سال پیش) نداشت



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 9:5 صبح روز سه شنبه 90 شهریور 22

شرکت..... : زائر ارجمند شایسته است از صبر و شکیبایی شما تشکر نمایم.شرکت.... کماکان مترصد اعلام تاریخ جدید پرواز عتبات شما می باشد.....
فلانی : :)
بهمانی : اِ شما بر گشتید زیارت قبول و......
خانم مدیر کاروان : تا به حال همچین موردی سابقه نداشته... ببخشید ها و......
من: :)
همچنان منتظریم :(
صبح رفتم حرم اما رضا(ع) گیج بودم و نمی دونستم چی قرار بودو بگم بهشون....

پ.ن: یک شب قدر دیگر مثل تمام سالهای قبل در آستان حضرت رئوف علیه السلام :)
2- انتظار واژه ای است که تمام ارکان وجود آدم را زیر و رو می کند
3- تشنه ام به اندازه تشنگی گمشده ای در بیابان

عنوان این پست خیلی هم به محتواش ربطی نداره. چند روزه دلم درگیره یه موضوعی در مورد انتظار فرج و طعنه اغیار و نمک پاشیدنشان به زخم انتظار.... انگار دوباره گُر گرفته این قصه تو دلم



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 12:33 عصر روز سه شنبه 90 شهریور 1

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
l>