پشت در اتاقم نوشته : لطفا بدون هماهنگی وارد نشوید.
سرم پایینه و مشغول کار و بارم که جناب سرهنگ ع.ط وارد میشه با سلام و ادب
بعد هم با خنده می گه : بدون هماهنگی ببخشید دیگه اومدیم
توی این شرایط و اوضاع اومدن جناب سرهنگ مثل اومدن باران بهاری خوشحالم میکنه... هر از گاهی که نیاز دارم یکی از خیل شهیدان بیاد و گوش بده به حرفم... هر از گاهی که کم میارم.... شاید شهدا خودشون ، امثال ایشون رو می فرستن که کمی سبک بشه مشاور ... تا ....
صحبت که گل می کنه می زنه به خاطرات جبهه و تعریف بزرگ شدن بچه ها تو دهه 60
میگه : یه روز تو جبهه صدام زدن و گفتن : بیا داداشت اومده
گفتم : ما که هممه هستیم. (هر سه تا داداش جبهه بودیم). داداش دیگه ای نداریم
میگن : مشخصات شما رو داده و میگه داداشته
می رم سراغش و میبینم بعللللللللههههههه داداش ته تغاری 14 ساله مون
نه تنها با کلک مامان رو راضی کرده و امده بلکه خودش رو تو گروه تخریب هم ثبت نام کرده :)(عجب جیگری داشته ها بچه ی 14 ساله)
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 11:49 صبح روز یکشنبه 91 اردیبهشت 17
چند وقتی هست که ملت با پخش سریال شوق پرواز با یکی از تکه کلام های شهید بابایی آشنا شدند
بعله بالام جان می بینم که این تکه کلام چند روزی مُد هم شده
ساعتی پیش نشسته بودم یه هویی دلم رفت سال 62 و63 و صدای یه شهید تو گوش خاطره ام پیچید : حضرت عباسی ...
و یادش به خیر آقا معلم ریاضی کلاس اول راهنمایی مان که هر وقت درس سخت میشد مهربانانه می گفت : بچه موش های عزیز...
پ.ن : و این پست همچنان ان شا ء الله ادامه دارد :))
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 6:58 عصر روز پنج شنبه 90 دی 8
همه ی خاطرات سفر که الحق هم پس از مدتها خیلی سفر خوشی بود یک طرف
مکث کوتاه زیر اون درخت و تکرار تشنگی بچه گی ها
و دیدن فرمانده جبهه بازی های کودکی بعد از 10 پانزده سال یک طرف
اگر چه حسین ما رو نشناخت نه منو و نه خواهرم رو
خواهرم گفت : کی بود؟
گفتم : فلانی.... برگشت نگاهش کرد نشناختش
گفت : من که اینقدر تو شناخت آدما خبره ام چه طوری نشناختمش و تو شناختیش
شناختنش کاری نداشت: فرمانده فقط ریش و سبیل درآورده بود وگرنه هیچ فرقی با بچه گی هاش(سی سال پیش) نداشت
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 9:5 صبح روز سه شنبه 90 شهریور 22