به نام خدای حسین(ع)
تقدیم به شهدای فتنه 88
شهادت در روز هایی که دروازه بسته است و باید از معبری تنگ عبور کردن خیلی مردانگی می خواهد، خیلی لیاقت می خواهد......
وقت جنگ انتخاب مرگ، انتخاب حق، تشخیص حق، آسان است ولی وقت فتنه که حق آمیخته با باطل میشه.. دیدن نور حق توی تاریکی شبهای فتنه خیلی تیز بینی می خواهد... باید با قرآن آشنا باشی.. خیلی باید قران رو زمزمه کرده باشی.. خیلی باید این سرود رو شعار زندگی ات قرا داده باشی تا انتظارت برای شهادت نتیجه بده مثل انتظار غلام کبیری.. حسین غلام کبیری.. مثل میثم مقبولی مثل مصطفی غنیان
نمی دانم 17 سال برای بزرگ شدن، اندازه شهادت شدن ، فرصت زیادی نیست.. مثل یک شبه راه صد ساله رفتن است.. مثل گذر شهاب گونه غلام کبیری از آسمان زندگی ...
پ.ن: بخشی از سخنرانی پدرشهید مهندس مصطفی غنیان در مراسم
پروردگارا : تو خود فرمودی که بندگانت را می آزمایی ، پروردگار عزیز من، مرا به سخت ترین روش آزمودی و در فاصله کمتر از پنج دقیقه که پسرم مصطفی از من جدا شد او را در حالی که به سرش گلوله خورده بود در روی پشت بام طبقه هشتم ساختمان غرق در خون در آغوشم افکندی.
همانجا بود که گفتم “فاذا جاء اجلهم لایستاخرون ساعته و لا یستقدمون و بی اختیار به یاد آقا و مولایم حسین (ع) افتادم.
کجا؟ در کر بلای سال 61 هجری که نعش خون آلود علی اکبرش را در آغوش کشیده بود و بی اختیار با خود زمزمه می کرد که “لا یوم یومک یا اباعبدالله ” الهی رضا برضائک و تسلیما لامرک لا معبود سواک”.
پروردگارا: راضیم به رضای تو و تسلیم به امر و اراده تو ، جز تو هیچ ملجا و پناهگاهی ندارم، پروردگارا تنها تو را دارم ، تنها تو را می پرستم و تنها و تنها از تو کمک می طلبم که “ایاک نعبدو و ایاک نستعین”.
در آن شهر غریب و در آن شب هولناک و در آن دل شب من کسی را نداشتم و باز بی اختیار به یاد ولی نعمتم علی ابن موسی الرضا (ع) غریب الغربا افتادم که به دور از اهل و عیال از مدینه کوچ کرد و در توس به غربت جان سپرد، باز از غم غربت به خود نالیدم و با خود زمزمه کردم که:خدا ز آستان رضایم جدا نکند من و جدایی از آن آستان خدا نکند: ز دامن کرمش دست التجا نکشم گدای، دامن صاحب کرم رها نکند
پ.ن2: مادر بزرگ شهید میثم مقبولی:
«با نوههای دیگرم فرق داشت، یک وقت میدیدم، رفته داخل اتاق و در را بسته، میگفتم خدایا چه کار میکند؟! میرفتم، میدیدم نشسته به دعا و نماز. خیلی باحیا بود. یکبار ندیدم با زیر پیراهن پیش ما بنشیند. دلش برای همه میسوخت. یکبار تعریف کرد که دوستش برای دخترهای کمبضاعت، جهیزیه درست میکند. میثم هم با دوستش رفته و کلی خرید کرده بودند تا وسایل توی یخچال، حتی خیارشور هم برایش خریده بودند!
در اغلب شلوغیهای سال 88 بیرون بود. بیرون بود و وقتی هم که میآمد، حرفی نمیزد. گاهی که غیرت انقلابیاش زیاد به جوش میآمد، از خانه میزد بیرون. تاب ماندن نداشت، تا نیمههای شب بیرون بود. یک بار دیدم نشستن و برخاستن برایش سخت شده است. پرسوجو که میکردم حرفی نمیزد. بعدتر اتفاقی دیدم که باتوم خورده و پایش کبود شده است.
نمیشد بگوییم که نرود، ناراحت میشد. حرف از شهید شدنش میزد. این آخریها، اصلاً خبر داشت که قرار است آسمانی شود و برود. بعدازظهر بود. میخواست برود بسیج. وضو گرفت. گفتم هنوز تا مغرب خیلی مانده… گفت: فکر میکنید برای نماز وضو میگیرم؟! من برای شهادت وضو میگیرم.
پ.ن 3 : این یاد داشت را به دلنوشته ای خطاب به شهید علم الهدا شروع کردم ولی دلم نیامد آنچه نوشتم منتشر کنم پس تمام آنچه خطاب به ایشان نوشته بودم حذف کردم . اما وقتی شروع کردم دیدم نا خود آگاه از برخی یاد داشته هایش بهره برده ام پس یاد این شهید عزیز را نیز گرامی میدارم که 16 دی ماه نیز نزدیک است روزی که هنوز از پشت سالها صدای شکستن استخوان های سینه اش در زیر شنی تانک بعثی های وحشی شنیده میشود که مثل جد بزرگوارش حسین ابن علی.....