سفارش تبلیغ
صبا ویژن



پنجره ای رو به آسمان - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا






درباره نویسنده
پنجره ای رو به آسمان - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا
کربلایی ام البنین
مگو دگر بهانه برای گرفتن نیست/ دلت برای شهیدان مگر نمی گیرد.......همین
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
امام حسین و ائمه(ع)
کربلا نوشت
شهدای هویزه
مشاوره تحصیلی
یادگار شهدا
خاطرات شهدا
درددل باشهدا
دلنوشته
سایر شهداء
جهاد سایبری
انقلاب
آبان 89
دی 89
آذر 89
بهمن 89
تیر 90
اسفند 89
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
خرداد 91
آبان 91
دی 91
بهمن 92
اسفند 92
خرداد 93
اردیبهشت 93
شهریور 93
آذر 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
شهریور 94
بهمن 94
مهر 94
مرداد 95
آبان 95
شهریور 95
دی 95
شهریور 97
تیر 97


لینکهای روزانه
پدران آسمانی [22]
همشهریان شهید [43]
شهید رضایی نژاد [28]
یک آشنای قدیمی [48]
درددل بچه شهیدا [57]
شهیداصغری خواه [65]
شهیدرضوان خواه [73]
پرسه در خیال [43]
افق جان [718]
مشق عشق [44]
شهدای گردان لیله القدر [33]
شهید فخرالدین [291]
خواهرشهیدکاظم [137]
برای شهدا [107]
دختران بابا عطا [171]
[آرشیو(17)]


لینک دوستان
اندیشه نگار
اینجانب ، ابوحیدر
•°•°•دختـــــــــــرونه هـــای خاص مــــــــــــن•°•°•
اشک شور
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
.: شهر عشق :.
دوستدار علمدار
❤ღمشکات نور الله ღ❤
روزهای جانبازی
همراز شقایق
خاطرات چادر مشکی
قطعه 26
خاطرات اسارت
گمنام مثل باباش
وما ادراک
مناجات با عشق
بسم رب الشهدا
مشاور
سایت 598خبری
فلسفهِ سیاست
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
پنجره ای رو به آسمان - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا

آمار بازدید
بازدید کل :240255
بازدید امروز : 32
 RSS 

   

به نام خدای حسین(ع)

تقدیم به شهدای فتنه 88
شهادت در روز هایی که دروازه بسته است و باید از معبری تنگ عبور کردن خیلی مردانگی می خواهد، خیلی لیاقت می خواهد......
وقت جنگ انتخاب مرگ، انتخاب حق، تشخیص حق،  آسان است ولی وقت فتنه که حق آمیخته با باطل میشه.. دیدن نور حق توی تاریکی شبهای فتنه خیلی تیز بینی می خواهد... باید با قرآن آشنا باشی.. خیلی باید قران رو زمزمه کرده باشی.. خیلی باید این سرود رو شعار زندگی ات قرا داده باشی تا انتظارت برای شهادت نتیجه بده مثل انتظار غلام کبیری.. حسین غلام کبیری.. مثل میثم مقبولی مثل مصطفی غنیان
نمی دانم 17 سال  برای بزرگ شدن، اندازه شهادت شدن ، فرصت زیادی نیست.. مثل یک شبه راه صد ساله رفتن است.. مثل گذر شهاب گونه غلام کبیری از آسمان زندگی ...

پ.ن: بخشی از سخنرانی پدرشهید مهندس مصطفی غنیان در مراسم
پروردگارا : تو خود فرمودی که بندگانت را می آزمایی ، پروردگار عزیز من، مرا به سخت ترین روش آزمودی و در فاصله کمتر از پنج دقیقه که پسرم مصطفی از من جدا شد او را در حالی که به سرش گلوله خورده بود در روی پشت بام طبقه هشتم ساختمان غرق در خون در آغوشم افکندی.
همانجا بود که گفتم “فاذا جاء اجلهم لایستاخرون ساعته و لا یستقدمون و بی اختیار به یاد آقا و مولایم حسین (ع) افتادم.
کجا؟ در کر بلای سال 61 هجری که نعش خون آلود علی اکبرش را در آغوش کشیده بود و بی اختیار با خود زمزمه می کرد که “لا یوم یومک یا اباعبدالله ” الهی رضا برضائک و تسلیما لامرک لا معبود سواک”.
پروردگارا: راضیم به رضای تو و تسلیم به امر و اراده تو ، جز تو هیچ ملجا و پناهگاهی ندارم، پروردگارا تنها تو را دارم ، تنها تو را می پرستم و تنها و تنها از تو کمک می طلبم که “ایاک نعبدو و ایاک نستعین”.
در آن شهر غریب و در آن شب هولناک و در آن دل شب من کسی را نداشتم و باز بی اختیار به یاد ولی نعمتم علی ابن موسی الرضا (ع) غریب الغربا افتادم که به دور از اهل و عیال از مدینه کوچ کرد و در توس به غربت جان سپرد، باز از غم غربت به خود نالیدم و با خود زمزمه کردم که:خدا ز آستان رضایم جدا نکند من و جدایی از آن آستان خدا نکند: ز دامن کرمش دست التجا نکشم گدای، دامن صاحب کرم رها نکند

پ.ن2: مادر بزرگ شهید میثم مقبولی:
«با نوه‌های دیگرم فرق داشت، یک وقت می‌دیدم، رفته داخل اتاق و در را بسته، می‌‌گفتم خدایا چه کار می‌کند؟! می‌رفتم، می‌دیدم نشسته به دعا و نماز. خیلی باحیا بود. یکبار ندیدم با زیر پیراهن پیش ما بنشیند. دلش برای همه می‌‌سوخت. یکبار تعریف کرد که دوستش برای دخترهای کم‌بضاعت، جهیزیه درست می‌کند. میثم هم با دوستش رفته و کلی خرید کرده بودند تا وسایل توی یخچال، حتی خیار‌شور هم برایش خریده بودند!
 در اغلب شلوغی‌های سال 88 بیرون بود. بیرون بود و وقتی هم که می‌آمد، حرفی نمی‌زد. گاهی که غیرت انقلابی‌اش زیاد به جوش می‌آمد، از خانه می‌زد بیرون. تاب ماندن نداشت، تا نیمه‌های شب بیرون بود. یک بار دیدم نشستن و برخاستن برایش سخت شده است. پرس‌وجو که می‌کردم حرفی نمی‌زد. بعدتر اتفاقی دیدم که باتوم خورده و پایش کبود شده است.
نمی‌شد بگوییم که نرود، ناراحت می‌شد. حرف از شهید شدنش می‌زد. این آخری‌ها، اصلاً خبر داشت که قرار است آسمانی شود و برود. بعدازظهر بود. می‌خواست برود بسیج. وضو گرفت. گفتم هنوز تا مغرب خیلی مانده… گفت: فکر می‌کنید برای نماز وضو می‌گیرم؟! من برای شهادت وضو می‌گیرم.

پ.ن 3 : این یاد داشت را به دلنوشته ای خطاب به شهید علم الهدا شروع کردم ولی دلم نیامد آنچه نوشتم منتشر کنم پس تمام آنچه خطاب به ایشان نوشته بودم حذف کردم . اما وقتی شروع کردم دیدم نا خود آگاه از برخی یاد داشته هایش بهره برده ام پس یاد این شهید عزیز را نیز گرامی میدارم که 16 دی ماه نیز نزدیک است روزی که  هنوز از پشت سالها صدای شکستن استخوان های سینه اش در زیر شنی تانک بعثی های وحشی شنیده میشود که مثل جد بزرگوارش حسین ابن علی.....



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 10:55 عصر روز دوشنبه 89 دی 6

l>