سفارش تبلیغ
صبا ویژن



خاطره بازی با رهبر - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا






درباره نویسنده
خاطره بازی با رهبر - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا
کربلایی ام البنین
مگو دگر بهانه برای گرفتن نیست/ دلت برای شهیدان مگر نمی گیرد.......همین
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
امام حسین و ائمه(ع)
کربلا نوشت
شهدای هویزه
مشاوره تحصیلی
یادگار شهدا
خاطرات شهدا
درددل باشهدا
دلنوشته
سایر شهداء
جهاد سایبری
انقلاب
آبان 89
دی 89
آذر 89
بهمن 89
تیر 90
اسفند 89
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
خرداد 91
آبان 91
دی 91
بهمن 92
اسفند 92
خرداد 93
اردیبهشت 93
شهریور 93
آذر 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
شهریور 94
بهمن 94
مهر 94
مرداد 95
آبان 95
شهریور 95
دی 95
شهریور 97
تیر 97


لینکهای روزانه
پدران آسمانی [22]
همشهریان شهید [43]
شهید رضایی نژاد [28]
یک آشنای قدیمی [48]
درددل بچه شهیدا [57]
شهیداصغری خواه [65]
شهیدرضوان خواه [73]
پرسه در خیال [43]
افق جان [718]
مشق عشق [44]
شهدای گردان لیله القدر [33]
شهید فخرالدین [291]
خواهرشهیدکاظم [137]
برای شهدا [107]
دختران بابا عطا [171]
[آرشیو(17)]


لینک دوستان
اندیشه نگار
اینجانب ، ابوحیدر
•°•°•دختـــــــــــرونه هـــای خاص مــــــــــــن•°•°•
اشک شور
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
.: شهر عشق :.
دوستدار علمدار
❤ღمشکات نور الله ღ❤
روزهای جانبازی
همراز شقایق
خاطرات چادر مشکی
قطعه 26
خاطرات اسارت
گمنام مثل باباش
وما ادراک
مناجات با عشق
بسم رب الشهدا
مشاور
سایت 598خبری
فلسفهِ سیاست
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
خاطره بازی با رهبر - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا

آمار بازدید
بازدید کل :239466
بازدید امروز : 19
 RSS 

   

سلام آقای خوبی ها
از وقتی شنیده ام وبلاگ ها را می خوانید. هوس کردم با شما خاطره بازی کنم.
راستش اولش اصلا فکر نمی کردم از شما این همه خاطره داشه باشم. آن هم خاطره های شخصی
سال هزار و سیصد و شصت و چند بود؟شما یادتان هست؟ من یادم نیست. فقط یادم هست که دبستانی بودم. کلاس پنجم و شما تازه ریس جمهور شده بودید.
یک روز از طرف شما یک بسته آموزشی برای ما آمد. رویش نوشته بود از طرف ریس جمهور. شاید هم مدیر مدرسه گفت نمی دانم. آن بسته شامل چند تا دفتر بود. یکی دو تا مداد سیاه و مداد گلی.. همراه با یک سفارش: درس بخوانید. خوب درس بخوانید.
آن روز هوای شمال . هوای مناطق محروم که مابودیم ابری و بارانی بود. برای اولین بار مسیر مدرسه تا خانه را با ماشین آمدم که بسته اهدایی شما خیس نشود.راستی از همان روز خوب درس خواندم ها . خیلی خوب
راستی این احمدی نژاد شبیه آن روز های شما نیست؟


بگذریم سال هزار و سیصد شصت و هشت یود. امام مریض بودند.دبیرستانی بودم و امتحان مثلثات داشتیم آن روز که....
توی مراسم ارتحال امام  توی حرم ، برای شما نامه نوشتم. یادتان هست؟ نوشتم حالا که رهبر شده اید وظیفه تان خطیر تر است. نوشتم قیامت هست و نزدیک است. نوشتم مواظب خودتان باشید.
خیلی جسورانه بود نامه ام . اما پر از خلوص بود.
و شما آقا ، قبل از جسارت، خلوص را گرفتید.(بعد ها شنیدم نامه را خوانده اید. خودتان. خود خودتان)...
نامه ای که با این جمله شروع شده بود: قال الحسین(ع) : (الهی انت کهفی حیین تعیینی المذاهب فی سعتها).
نماینده تان آمد منزل مان. از طرف شما سلام رساند و در قبال نامه ام کمی پول داد تا برای خودم از طرف شما هدیه بخرم. سه جلد کتاب دانش زیست شناسی و یک جلدزیست شناسی مقدماتی خریدم و روی جلدش نوشتم هدیه از طرف مقام معظم رهبری..
کتاب ها به درد کنکورم می خورد. هنوز هم به درد کنکور ته تغاری خانه می خورد آقا...گفته بودید درس بخوانید دیگر نه.. خوب درس بخوانید..


دهه هفتاد را خوب درس خواندم آقا. خوب . خیلی خوب. بچه بودم که گفت بودید : خوب درس بخوانیم. یادم بود. و شدم شاگر اول استان. شاگرد اول نهمین همایش دانشجویان بسیجی کشور با معدل بالای 18و....

سال 82 بود. سرهنگ.... گفت قرار است. دیداری با رهبر داشته باشیم.
گفت: می خواهم تو را هم ببرم. این دیدار اجر کاری بود که نمی خواهم بگویم که ضایع نشود. 
خیلی چسبید. یادتان هست؟؟؟؟ توی حسینیه اولین بار بود که شما را از نزدیک میدیدم و.....و چه قدر انرژی داشت آن دیدار. همان سال فوق لیسانس هم قبول شدم. و باز درس خواندم و درس... سفارش شما بود...

سال هزار و سیصد و نود و پنج .. خیلی دلم برایتان تنگ بود...قرار بود یک کاروان از طرف اداره اعزام شود برای دیدار
واییییییییی و من آن روز اداره نبودم.... قرعه کشی کرده بودند. مدیریت کاروان به نام من افتاده بود
چه کیفی داشت
فردا اما چشمهای آقای حسینی پر از اشک بود... کفت خوش به حالتان...از طرف من هم
گفتم : من آقا را دیده ام می خواهید شما بروید.
گفت: سه بار قرعه کشیدیم به نام تو افتاده... تو را طلبیدن برو حلالت باشد....
امدم و جلوبودم جلوی جلوی جلو ... اولین ردیف خوهران ... چه آرامشی داشت دیدارتان... جانم تازه شد

و سال بعدهزار و سیصد و نود شش بود....
اربعین بود. از کاروان کربلا جامانده بودم. شب اربعین قامت بسته بودم برای نماز مغرب... ریس اداره زنگ زد. گفت برای دیدار فردا بیت جضرت آقا هستی؟
االبته که هستم . این چه سوالی است
پس یک ساعت دیگر راه آهن باش... نمازم را خواندم با بغش و با اشک... و مثل برق نیم ساعت بعد راه آهن بودم. هنوز هیچ کس نیامده بود
و فردا صبح ... تهران که رسیدیم یک راست رفتیم دانشگاه تهران
دلم را در طبق اخلاص نهاده بودم و آن طبق را بر سرم چون تاج افتخار....
دانشگاه که رسیدم دیدم که چه خیل عظیمی از طبق بر سران.....
شلوغ بود آقا...
از دانشگاه تا بیت پیاده روی... و در ازدحام جمعیت....گفتند آمبولانس در بیت هست .. اعزام به....واییی نه.... تا اخر دیدار سر پا بودم
فردا در بیمارستان امدادی مشهد ....
خاطر نازنینتان ازرده نشود خدای نکرده
فدای سرتان ..... این درد یک ساله ... به دیدنتان می ارزید آقا....

یک چیز دیگر هم بگویم یواشکی؟ دیروز خیلی دلم هوایتان را کرده بود. هوای یک دیدار دیگر.....

راستی یک چیز دیگر ... از پارسال به خاطر درد پا ورزش نمی کنم. برایم دعا کنید .زود برگردم به اطاعت از فرمان شما....این سفارش دیگرتان است دیگر نه...به فکر تقویت تقوا هستم. دیشب به خدا می گفتم خودم را به خودت برگردان.. اینها سفارش اکیدتان به جوانان است دیگر نه؟اگر چه ما که دیگر....



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 6:24 صبح روز یکشنبه 97 دی 9

l>