سفارش تبلیغ
صبا ویژن



برادر ام صادق - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا






درباره نویسنده
برادر ام صادق - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا
کربلایی ام البنین
مگو دگر بهانه برای گرفتن نیست/ دلت برای شهیدان مگر نمی گیرد.......همین
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
امام حسین و ائمه(ع)
کربلا نوشت
شهدای هویزه
مشاوره تحصیلی
یادگار شهدا
خاطرات شهدا
درددل باشهدا
دلنوشته
سایر شهداء
جهاد سایبری
انقلاب
آبان 89
دی 89
آذر 89
بهمن 89
تیر 90
اسفند 89
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
خرداد 91
آبان 91
دی 91
بهمن 92
اسفند 92
خرداد 93
اردیبهشت 93
شهریور 93
آذر 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
شهریور 94
بهمن 94
مهر 94
مرداد 95
آبان 95
شهریور 95
دی 95
شهریور 97
تیر 97


لینکهای روزانه
پدران آسمانی [22]
همشهریان شهید [43]
شهید رضایی نژاد [28]
یک آشنای قدیمی [48]
درددل بچه شهیدا [57]
شهیداصغری خواه [65]
شهیدرضوان خواه [73]
پرسه در خیال [43]
افق جان [718]
مشق عشق [44]
شهدای گردان لیله القدر [33]
شهید فخرالدین [291]
خواهرشهیدکاظم [137]
برای شهدا [107]
دختران بابا عطا [171]
[آرشیو(17)]


لینک دوستان
اندیشه نگار
اینجانب ، ابوحیدر
•°•°•دختـــــــــــرونه هـــای خاص مــــــــــــن•°•°•
اشک شور
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
.: شهر عشق :.
دوستدار علمدار
❤ღمشکات نور الله ღ❤
روزهای جانبازی
همراز شقایق
خاطرات چادر مشکی
قطعه 26
خاطرات اسارت
گمنام مثل باباش
وما ادراک
مناجات با عشق
بسم رب الشهدا
مشاور
سایت 598خبری
فلسفهِ سیاست
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
برادر ام صادق - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا

آمار بازدید
بازدید کل :239711
بازدید امروز : 55
 RSS 

   

سال 94 اربعین با خانواده رفته بودیم کربلا
پدر هم با ویلچر با ما امد.
هرچه گفتیم پیاده روی است شما سنت بالا وو... حریفش نشدیم
از اتفاقات شروع سفر و کوت و شوملی و... که بگذریم(شاید در فرصتی گفتم)
وارد شهر تجف که شدیم. از یک خیابان دراز عبور کردیم
سر پیچ جوانی که بعدا فهمیدیم اسمش ابو علی است و برادر شوهر ام صادق
جلو ما را گرفت که الا و بلّا بیایید خانه ما
به محض ورود به خانه
ام صادق به استقبالمان امد و اتاقی و .....
ام صادق از برادرم احمد چشم بر نمی داشت...
غذا برایش جدا نگه می داشت. حمام را برایش گرم میکرد.
صبح پرسید احمد خوب خوابید؟احمد زیارت کرد؟ احمد....؟
کم مانده بود او را نوازش کند.
دو روز در نجف و خانه ابوعلی و ابوصادق ماندیم.
روز دوم
ام صادق به اتاق خودش دعوتم کرد و البومش را نشانم داد
ناگهان خشکم زد. عکس احمد در البوم او چه میکرد
خندید و گفت: برادرم است. سید علی... سال قبل خادم الحسین همین موکب جلو در بود
یکی از دوستانش که به داعش پیوسته بود
او را برای شام دعوت کرد و.....
تصور مادر ام صادق وقتی سر برید پسرش را میدید حالم را بد کرد....
راز ام صادق را تا ایران با خودم اوردم
به مهران که رسیدیم
به احمد گفتم : ام صادق در لباس تو به برادرش محبت می کرد این چند روز
خوب شود لحظه وداع خواب بود ام صادق
وگرنه نمی دانم چه طور از احمد دل می کند.....



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 11:5 صبح روز شنبه 97 آبان 19

l>