شب بود.
دیر وقت بود.
کسی با مشت به در می کوفت.
ترسیده بودیم
مادر ترسان و لرزان رفت و در را باز کرد.
پیر زنی بود که از تهران برای دیدن کسانش به شهر ما آمده و به شبو حکومت نظامی بر خورده بود.
تا صبح برایمان قصه گفت: برایمان عروسک دوخت و .....
و صبح در مسیر افق رفت ....
بی آنکه بدانیم نامش چیست یا....
پ.ن: یادش به خیر مهربانی های بی ریایی آن روز ها
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 6:19 عصر روز دوشنبه 92 بهمن 21