سفارش تبلیغ
صبا ویژن



زیارت قبول بابا - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا






درباره نویسنده
زیارت قبول بابا - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا
کربلایی ام البنین
مگو دگر بهانه برای گرفتن نیست/ دلت برای شهیدان مگر نمی گیرد.......همین
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
امام حسین و ائمه(ع)
کربلا نوشت
شهدای هویزه
مشاوره تحصیلی
یادگار شهدا
خاطرات شهدا
درددل باشهدا
دلنوشته
سایر شهداء
جهاد سایبری
انقلاب
آبان 89
دی 89
آذر 89
بهمن 89
تیر 90
اسفند 89
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
خرداد 91
آبان 91
دی 91
بهمن 92
اسفند 92
خرداد 93
اردیبهشت 93
شهریور 93
آذر 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
شهریور 94
بهمن 94
مهر 94
مرداد 95
آبان 95
شهریور 95
دی 95
شهریور 97
تیر 97


لینکهای روزانه
پدران آسمانی [22]
همشهریان شهید [43]
شهید رضایی نژاد [28]
یک آشنای قدیمی [48]
درددل بچه شهیدا [57]
شهیداصغری خواه [65]
شهیدرضوان خواه [73]
پرسه در خیال [43]
افق جان [718]
مشق عشق [44]
شهدای گردان لیله القدر [33]
شهید فخرالدین [291]
خواهرشهیدکاظم [137]
برای شهدا [107]
دختران بابا عطا [171]
[آرشیو(17)]


لینک دوستان
اندیشه نگار
اینجانب ، ابوحیدر
•°•°•دختـــــــــــرونه هـــای خاص مــــــــــــن•°•°•
اشک شور
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
.: شهر عشق :.
دوستدار علمدار
❤ღمشکات نور الله ღ❤
روزهای جانبازی
همراز شقایق
خاطرات چادر مشکی
قطعه 26
خاطرات اسارت
گمنام مثل باباش
وما ادراک
مناجات با عشق
بسم رب الشهدا
مشاور
سایت 598خبری
فلسفهِ سیاست
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
زیارت قبول بابا - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا

آمار بازدید
بازدید کل :240157
بازدید امروز : 48
 RSS 

   

پسرک دلش برای بابا مهدی تنگ شده بود. پسرک دلش برای بهار....برای بابا مهدی و برای مادر که دیگر نبود تا اشک هایش را پاک کند ، تنگ شده بود.
ناگهان از سمت قبله ی هفتم ،؛ آسمان هشتم ، حضرت رئوف نسیمی وزیدن گرفت و سهمی از بهار در کاسه پسرک ریخت
پسرک دلش می خواست روز تولد حضرت رئوف به حج فقرا بیاید و سر بر شانه ی مهربانش همه ی دلتنگی های این سال ها را تا دنیا دنیاست اشک بریزد
اما هر چه کرد بلیط گیرش نیامد که نیامد.
پسرک دلتنگ شد.
شب تولد خوابش نمی برد. دلتنگی هایش تا اوج آسمان رسیده بود. و انگار کسی دست دلتنگی هایش را گرفته بود و آورده بود وسط صحن جمهوری
شب میلاد ، پسر نفهمید کی و چه طوری خوابش برد.
ناگهان خودش را وسط صحن جمهوری دید. چشم دوخته به مردی با لباس رزم
پسرک اول از بابا مهدی غریبی کرد. آخر تا به حال او را در لباس رزم جز در قاب عکس ندیده بود. حالا بابای توی قاب عکس ایستاده بود مقابلش و دستهایش را باز کرده بود تا پسرک را در آغوش بگیرد.
پسرک ازآغوش بابای توی لباس رزم غریبی میکرد.آخراین آغوش مهربان را تجربه نکرده بود.
پسرک بغضش را فرو داد و آرام گفت : بابا دیدی امام رضا (ع)منو نطلبید
بابا مهدی خندید و گفت : پس من برای چی اینجام. اومدم سفارشت رو به امام رضا بکنم.
شاید هم بعدش گفت: نگران نباش پسرم درست میشه

پ.ن : من این قصه ها را با تمام وجودم باور دارم. بابا مهدی من هم هنوز منتظر آن دو شنبه ای هستم که قولش را دادی........(یک عالمه حرف هم برای نگفتن بود که سانسور شد به این امید که پاک شده ها را هم خوانده باشی بابا مهدی)



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 8:18 صبح روز چهارشنبه 91 آبان 17

l>