پسرک دلش برای بابا مهدی تنگ شده بود. پسرک دلش برای بهار....برای بابا مهدی و برای مادر که دیگر نبود تا اشک هایش را پاک کند ، تنگ شده بود.
ناگهان از سمت قبله ی هفتم ،؛ آسمان هشتم ، حضرت رئوف نسیمی وزیدن گرفت و سهمی از بهار در کاسه پسرک ریخت
پسرک دلش می خواست روز تولد حضرت رئوف به حج فقرا بیاید و سر بر شانه ی مهربانش همه ی دلتنگی های این سال ها را تا دنیا دنیاست اشک بریزد
اما هر چه کرد بلیط گیرش نیامد که نیامد.
پسرک دلتنگ شد.
شب تولد خوابش نمی برد. دلتنگی هایش تا اوج آسمان رسیده بود. و انگار کسی دست دلتنگی هایش را گرفته بود و آورده بود وسط صحن جمهوری
شب میلاد ، پسر نفهمید کی و چه طوری خوابش برد.
ناگهان خودش را وسط صحن جمهوری دید. چشم دوخته به مردی با لباس رزم
پسرک اول از بابا مهدی غریبی کرد. آخر تا به حال او را در لباس رزم جز در قاب عکس ندیده بود. حالا بابای توی قاب عکس ایستاده بود مقابلش و دستهایش را باز کرده بود تا پسرک را در آغوش بگیرد.
پسرک ازآغوش بابای توی لباس رزم غریبی میکرد.آخراین آغوش مهربان را تجربه نکرده بود.
پسرک بغضش را فرو داد و آرام گفت : بابا دیدی امام رضا (ع)منو نطلبید
بابا مهدی خندید و گفت : پس من برای چی اینجام. اومدم سفارشت رو به امام رضا بکنم.
شاید هم بعدش گفت: نگران نباش پسرم درست میشه
پ.ن : من این قصه ها را با تمام وجودم باور دارم. بابا مهدی من هم هنوز منتظر آن دو شنبه ای هستم که قولش را دادی........(یک عالمه حرف هم برای نگفتن بود که سانسور شد به این امید که پاک شده ها را هم خوانده باشی بابا مهدی)