خواهرکه باشی
وپله های تل زینبیه را یکی یکی بالا بروی
و بعد از ان پنجره کوچک گوشه سمت راست تل
به سمت قتلگاه نگاه کنی
ناگهان در ناگهانی به دارازای 1400 سال
زانوانت بی اختیار خم می شود
در خود میشکنی
بقیه راه را با کمر خم می روی
نه نمی روی
نمی توانی بروی
مدتی مکث میکنی... نگاه میکنی... تصورمیکنی
نفسهایت به شماره می افتد
زانوانت هنوز یارای نگه داشتن پیکرت را ندارد
یادم باشد دفعه بعد که آمدم کربلا
از این پله ها بالا نروم
راستی
دفعه قبل هم همین قول را به خودم داده بودم
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 9:33 صبح روز دوشنبه 91 شهریور 13