خرمشهر : کتاب دا رو تازه خوندم. اونقدر گریه کردم شب و روز که دوباره بعد از ماهها مجبور به استفاده مداوم از عینک شدم. شاید هیچ چیز به اندازه این کتاب نتونه مظلومیت خرمشهر رو نشون بده
خانم حسینی.با تمام رگ و پوستم دوستت دارم و ممنون تمام ثانیه هایی هستم که در خرمشهر سپری کرده ای
دزفول: بابا همیشه از دزفول تعریف میکنه. گاهی که از پرتقالش تعریف میکنه:من به رگ غیرتم بر میخوره و میگم: ای وطن فروش ، آدم شمالی باشه و مرکبات جای دیگه رو تبلیغ کنهبابا میگه: واسه اینه که پرتقال دزفول نخوردی :ماجرا فقط پرتقال دزفول نیست ... بابا میگه : دزفولیا خیلی مرد هستن... میگم : یعنی چی؟
میگه: شما که نمی دونین اون روزااااااا که صدام عفلقی(این لقبی بود که امام جونم بهش داده بود.) خیال ورش داشته بود... دزفولیها خیلی مرد بودن جلوش... خیلییییییی...
بابام خیلی ساده و بی آلایش از مقاومت دزفول تو جنگ خوشش میاد. به عنوان یک مرد. به عنوان یک مرد ایرانی. همین قدر ساده و قشنگ...
پ.ن1: قابل توجه دوست دزفولی محترم: ماهمچنان منتظر پرتقال دزفولیم که شما قراره برامون سوغاتی بیاریدتا ببینیم حق با بابا هست یا نه
پ.ن2: روز تولد من توی شناسنامه خرداد نیست. ولی مامانم میگه من خردادیم. اما بین سوم و چهارم شک داره... بالاخره من متولد روز دزفولم یا روز خرمشهر مامان جون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟