از سالی که گذشت
یک پست مربوط به آخرین روز های سال 63 طلب خوانندگان که قولش را به یکی داده بودم
یک پست مربوط به خاطرات بابایم که چند شب پیش از روزهای سربازیش گرفته (زمان قزاق ها) تا والفجر 8 همه را یک جا برای آقای ر.ح تعریف کرد و خیلی هایش را من برای اولین بار بود می شنیدم ....هم طلب خوانندگان که قولش را به یکی دیگر داده بودم
یک پست مربوط به بازی های دهه ی 60 آن هم بازی هایی از نوع جبهه بازی طلب خودم که سر فرصت بیایم و بنویسم
الان می خواهم درد دل کنم با مخاطبان اصلی این وبلاگ (شهدا)
از خدا پنهان نیست، از شما، هم قطعا پنهان نیست شهدا جان....پس بی پرده بگویم که ترسیده ام.
نه که این روز ها مدام ترقه بازی نشان می دهد تلویزیون، من هم که کودکان غزه نیستم که گوشم عادت کرده باشد،برای همین می ترسم
بگذریم. جانم برای شما بگوید که ترسیده ام . بدجور هم ترسیده ام....
کاش یه شعبه ای داشت این تامین دلتنگی..شهداجان .....آدم هی ماه به ماه می رفت یک چیزی به حساب دلش می ریخت آن وقت خیالش از بابت آخر عمرش راحت می شد. می دانست یک روزی باز نشست می شود دلش و بعد جریان پیدا میکند برای نسل بعدش
می دانید که منظورم چیست؟
دو پهلو که چه عرض کند ، صد پهلو هم بشود حرفهایم اصلا مهم نیست. شما که می فهمید ، کافی است.
خوب من هم آدممم، دل می بندم، بعد یعنی که چی یه هو یکی مثل ب.ق می پرد وسط حال آدم و دل آدم را سر تا سر جر میدهد....اصلا از قدم نامبارک و برخورد بی ادبانه اش نیست که دلم گرفته ها شما بهتر میدانید شهدا جان
قصه چیز دیگریست....ترسیده ام...کاش...
پ.ن: امروز کفشدوزک آمد این طرفها بعد از مدتها همه ی درد دلهای ما را تازه کرد.نه که چند روز دیگر تولد بابایش هم هست و آن ماجرای پارسال و بهشت رضا و....
پ.ن 2 : وضعیت دل من قرمز است لطفا پناه بگیرید ترکش هایش به شما نخورد
پ.ن3: کفشدوزک کوچولوی شما ره دو ....دیدی دو باره عید شد و.... این دفعه دیگه به خدا تقصیر من نیست.....