امروز نمی دانم چه مرگم هست
مدام گریه می کنم
صبح پریسا آمد . گفتم مشاورت دنبالت می گشت
گفت: مشاورم ؟ مگه مشاورم شما نیستی؟
گفتم : نیستم ولی....
حرف زدیم و ....
گفت : حالا من چه کار کنم بعد از این
گفتم : بیا پیش خودم اشکال نداره . من به ایشون میگم
وسط حرف گاهی فکر میکردم به باباش
و به اینکه مدتیه روی اون صندلی که گذاشته بودم برای بابای بچه ها یه پرینتر گذاشتن
یادم باشه بر دارمش
امروز نمی دانم چه مرگم شده
از رو به روی خوابگاه پسران که رد میشم
چشمم که می افته به شهید علم الهدا(عکس رنگ و رو رفته اش روی دیوار)
بهش میگم: حسود نیستم ها ولی به هم می ریزم اگه ....
خیلی حرفهای دیگه هم می زنم که ثبت نمیشه
حتما قبل از پارسی بلاگ خود حسین متن رو بررسی کرده و تایید نشده که ثبت نشده
یادم می افته مدتی قبل یه بچه شهیدی کامنت خصوصی گذاشته بود: بابام سلام رسوندو گفت: به عشقستان سرمی زنم
امروز نمی دانم چه مرگم شده
نیاز به دلداری دارم
پ.ن: خدایا برای این جایی که هستم زیادی کوچکم