تازه وارد اداره شدم. هنوز خوب پشت میزم جا به جا نشدم که سر می رسد.
به نظر به هم ریخته می آید
شروع می کنیم به حرف زدن
یک ساعت .. دو ساعت... سه ساعت...
جلسه طولانی ولی مفیدی تمام می شود. قبل از تمام شدن جلسه در می زنند
دومی پشت در لبخند می زند
عذر می خواهم و چند لحظه وقت
اولی که خارج می شود . دومی وارد میشود....
ساعت یک و نیم از اتاقم بیرون می روم ... به سمت اتاق همکارم
می رسم به اتاقش و خودم را ولو می کنم روی مبل
می پرسد: بادت بزنم؟
می گویم: از باد زدن گذشته .. بغض دارم می خواهم و بعد بی پروا میزنم زیر گریه......
با هزار جا تماس می گیرم. راه به جایی نمی برم.
امروز دوباره می آید. هنوز به هم ریخته است. اینکه کاری از دستم بر نمی آید کلافه ام می کند.
در خیال می روم بهشت رضا سراغ پدرش .....
می رود ...
لعنتتتتتتتتتتتتتتتتت به جنگگگگگگگگگگگگگگگ
پ.ن:چند روزی مسافر تهرانم . میروم بهشت زهرا (س) شاید شهدا بادم بزنند. تجدید قوایی بشود.