توصفحه ی مدیریت چشمم می افته به واژه آشنای 1 نظر خوانده نشده
نظر رو که باز میکنم
عکست از گوشه کامنت زل می زنه بهم و می بردم به عالم خاطرات...
پرسید : چه قدر حضور بابام رو باور داری؟
گفتم در حد یقین
شاید برای همین بر خلاف همه ی مشاورا
برای مراجع دو تا صندلی گذاشتم
یکی برای خودش
یکی برای باباش
ناباورانه نگاهم کرد وقتی گفتم : چرا از بابات کمک نمی گیری؟
گفت تا حالا این طوری به قضیه نگاه نکرده بود
گفتم خوب حالا نگاه کن
فردا که آمد گفت: می خوام یه اعترافی بکنم
دیروز که از اینجا می رفتم احساس کردم پشتم به کوه گرمه
گفتم:....
شصتش خبر دار شد
پرسید: موضوع بابامه؟
گفتم : آره خوابشو دیدم
چشاش پر اشک شد. گریه کرد.شاید حسودی هم کرد.
گفت و گفت و گفت
آخرش گفتم: بابات راضی نیست.
گفت : از کجا می دونید؟
گفتم خواب پارسال یادته؟؟؟؟؟؟؟
یادش نبود . دوباره نشستیم و دوتایی خواب رو مرور کردیم
پ.ن: دلم تنگ شده بود. ارسال این عکس بی آنکه فرستنده بداند برای من پیام مهمی بود