همه ی خاطرات سفر که الحق هم پس از مدتها خیلی سفر خوشی بود یک طرف
مکث کوتاه زیر اون درخت و تکرار تشنگی بچه گی ها
و دیدن فرمانده جبهه بازی های کودکی بعد از 10 پانزده سال یک طرف
اگر چه حسین ما رو نشناخت نه منو و نه خواهرم رو
خواهرم گفت : کی بود؟
گفتم : فلانی.... برگشت نگاهش کرد نشناختش
گفت : من که اینقدر تو شناخت آدما خبره ام چه طوری نشناختمش و تو شناختیش
شناختنش کاری نداشت: فرمانده فقط ریش و سبیل درآورده بود وگرنه هیچ فرقی با بچه گی هاش(سی سال پیش) نداشت
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 9:5 صبح روز سه شنبه 90 شهریور 22