آهسته و بی سر و صدا دنیا را وداع گفت و رفت
پیر مرد هر روز قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار می شد
مغازه کوچک سوپری اش را باز می کرد
گاهی قبل از آمدن به محل کار برای صبحانه پنیری، خامه ای ، چیزی ازش می خریدم
اگر پول خرد نداشت یا.... دل نگران نگاه می کرد سمت سرویس اداره و می گفت: سرویست میره بابا، برو بعدا بیا حساب کن
چند روز پیش از جلوی مغازه اش که رد شدم. با کمال تعجب دیدم که بسته است.
ظهر که از اداره برگشتم دیدم پسر و دخترش جلوی در خانه گریه می کنند.
آهسته و بی سر و صدا کوله بارش را بست و رفت
پیرمردی که کوچه ما به اسم پسرش بود .....
دیروز هم بنیاد شهید یک پرچم کوچک نوشت و زد در خانه شان
خانواده محترم.... درگذشت ..حاج علی.... پدر محترم شهید رسول.....
پ.ن: تو یک هفته گاهی شب ها خوابش رو میبینم. با اینکه تازه آمده بودیم توی این محل و خیلی نمی شناختمش