سفارش تبلیغ
صبا ویژن



شهریور 94 - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا






درباره نویسنده
شهریور 94 - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا
کربلایی ام البنین
مگو دگر بهانه برای گرفتن نیست/ دلت برای شهیدان مگر نمی گیرد.......همین
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
امام حسین و ائمه(ع)
کربلا نوشت
شهدای هویزه
مشاوره تحصیلی
یادگار شهدا
خاطرات شهدا
درددل باشهدا
دلنوشته
سایر شهداء
جهاد سایبری
انقلاب
آبان 89
دی 89
آذر 89
بهمن 89
تیر 90
اسفند 89
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
خرداد 91
آبان 91
دی 91
بهمن 92
اسفند 92
خرداد 93
اردیبهشت 93
شهریور 93
آذر 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
شهریور 94
بهمن 94
مهر 94
مرداد 95
آبان 95
شهریور 95
دی 95
شهریور 97
تیر 97


لینکهای روزانه
پدران آسمانی [22]
همشهریان شهید [43]
شهید رضایی نژاد [27]
یک آشنای قدیمی [47]
درددل بچه شهیدا [57]
شهیداصغری خواه [64]
شهیدرضوان خواه [72]
پرسه در خیال [43]
افق جان [718]
مشق عشق [44]
شهدای گردان لیله القدر [33]
شهید فخرالدین [291]
خواهرشهیدکاظم [137]
برای شهدا [107]
دختران بابا عطا [171]
[آرشیو(17)]


لینک دوستان
اندیشه نگار
اینجانب ، ابوحیدر
•°•°•دختـــــــــــرونه هـــای خاص مــــــــــــن•°•°•
اشک شور
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
.: شهر عشق :.
دوستدار علمدار
❤ღمشکات نور الله ღ❤
روزهای جانبازی
همراز شقایق
خاطرات چادر مشکی
قطعه 26
خاطرات اسارت
گمنام مثل باباش
وما ادراک
مناجات با عشق
بسم رب الشهدا
مشاور
سایت 598خبری
فلسفهِ سیاست
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
شهریور 94 - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا

آمار بازدید
بازدید کل :235255
بازدید امروز : 26
 RSS 

   

برای خودش مهندس بود.

سال 64 زمانی که مردم با دیپلم کلی جا استخدام می شدن و دیپلم برای خودش کلی سواد بود و کلاس
آقا محمد حسین برای خودش مهندس بود. آن هم در یکی از بهترین دانشگاه های کشور

جنگ بود اما
  و جنگ سنگر دیگری را در کنار سنگر درس ایجاد کرد.

مهندس هم شغل خوبی داشت. هم درآمد خوبی داشت. هم خانه و ماشین و زن و یک پسر

اماباید می رفت. باید سنگر دوم را هم پر می کرد. انجا هم برای خودش شاگرد اول بود. فرمانده بود و....

رفت و باز هم رفت تا....و هر بار که می رفت می دانست که باید دل بکند. از همه ی داشتن های دنیایی؛
از مادر ؛ پدر... همسر و حتی علی کوچک که تازی شیرین زبان شده بود.و خانه و شغل و .....

و مهندس می رفت هر بار و....

بار آخر اما قضیه فرق کرده بود.
حالا مهندس یک دختر داشت. یک دختر 40 روزه.... به همسرش گفته بود: کار من با شهادت سخت شده
نمی دانم دختر 40 روزه را دیده بود یا نه .... و نمی دانم وقتی که خدا به محمد حسین می گفت : دنیا را رها کن و بیا پیش خودم آیا دخترک 40 روزه اولین لبخندش را در غیاب بابا زده بود یا نه؟
اما حتما دل کندن از این یکی آسان نبود... پدر ها عاشق دختر هستند. عاشق بزرگ شدنش... قد کشیدنش... شیرین زبانی هایش...
عشق بازی های شهید رضایی ن‍ژاد را با آرمیتا دیده اید؟

و حالا این دختر 40 روزه بزرگ شده... قد کشیده و برای خودش خانمی شده... مادر شده و امروز  پسرش را در جشن شکوفه ها تماشا می کند . و یادش می آید که روزی این چنین؛ پدر فقط از آسمان برایش دست تکان داده است.

و من چند روز است فکر میکنم. به آن روز هایی که محمد حسین رفت. و به دل کندن سختش از این "مرضیه" که راستی عجب اسمی دارد
" ارجعی الی ربک راضیه مرضیه"

و فکر میکنم به اینکه محمد حسین چه دنیایی که برای مرضیه نمی توانست با آن موقعیت و سواد و ..... فراهم کند.
اما دنیای دخترش را با خدای خود معامله کرد. تنهایی های دخترش را با خدای خود برای سربلندی امروز دین و ایران معامله کرد

و امروز کدام سهمیه سهم دلتنگی ها و رنج ها و دلواپسی ها را پر خواهد کرد.

مرضیه ! دوست عزیز و مهربانم من امروز یقین دارم که تو در سی سالگی دوباره در آغوش بابای مهربانت متولد خواهی شد.بی آنکه نیازی به هیچکدام از سهمیه ها و... داشته باشی....

او همین جاست . همین نزدیکی ... نزدیک تر از آنکه فکرش را بکنی....کمی گوش هایت را تیز کن. صدایش را می شنوی : نترس دخترم من هست

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

 



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 9:14 صبح روز سه شنبه 94 شهریور 31

حسین 

حسین

حسین

نمیدانم چه رازیست در تکرار این نام

انگار با نفسهای آدم زبانه می کشد شور و شوق

در رگهای بیتاب

وقتی که تکرار می کنی حسین حسین حسین

دردی شیرین از تمام مویرگ های وجودت

دلدادگی را منتشر می کند

و تا به خود بیایی

می بینی نفس که می کشی

در هر رفت و بر گشت

بار ها تکرار کرده ریه هایت

نام حسین را

و تا به خود بیایی

در هوای حسین

بال و پر می گیری

چه قدر زیباست این واژه و این نام

و ...........نام حسین را که تکرار می کنی

انگار

هر کدام از سلول هایت برای خودش

کربلایست تشنه

که انتظار می کشد

مردی به قامت آفتاب را

که بی شکیب از راه برسد

و برهاند دینت را از خرافه ها و نباید ها

و دست دلت را بگیرد

و ببرد به سر زمین باید ها

که " من قیام کردم برای امر به معروف ونهی از منکر

پ.ن: کمتر از 40 روز مانده به عاشورا



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 8:48 صبح روز چهارشنبه 94 شهریور 25

l>