پيام
+
اشکهايم آن قدر داغ است که وقتي از چشمهايم مي چکد آن ها را مي سوزاند....
شيطان مي خواهد دستم را از دامنت کوتاه کند...
من مي ترسم ...
نمي دانم جواب مادرت را چه بايد بدهم اگر...
يا امام رضاعليه السلام ...
از همين جا
از همين خانه که با حرمت فقط يک خيابان بيشتر فاصله ندارد
دستهاي نوازشت را بر سرم بکش...
نگذار شرمنده مادرت باشم...
اين بار تو دستت را دراز کن براي دستگيري
نگارستان خيال
95/5/11
عشقستان اسماعيل
مي گويند يکي از برادران امام حسين با ايشان اختلاف داشت. به قهر خانه امام را ترک کرد.وقتي به خانه اش رسيد فکر کرد و ديد حق با امام بوده...کاغذ را برداشت و براي امام نوشت: تقصير من است اما تو سزاوارتي به بزرگواري.. همين که نامه را خواندي براي آشتي با من اقدام کن ....
عشقستان اسماعيل
امام خنديد و به ديدنش رفت....
عشقستان اسماعيل
چرا مخالف شميم دوست عزيز... اين فقط شرح حال دلم بود در آن لحظه به خصوص...