وبلاگ :
عشقستان اسماعيل ،درد دل با شهدا
يادداشت :
از بالاي تل
نظرات :
0
خصوصي ،
3
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
خواهر شهيد کاظم
سلام
نمي دونم چرا ولي از پنجره بيرون رو نگاه نکردم اما خوب يادمه دلم نمي خواست برگردم. دلم مي خواست تا ابديت همان جا کنار پا هاي ناتوان زينب تا ابديت بمانم اما نشد ...
او مي دويد و من مي دويدم
او مي کشيد و من مي کشيدم
او مي نشست و من مي نشستم
او مي بريد و من مي بريدم
پاسخ
سلام. من قبل از پنجره زانو هام خم شد. كمرم خم شد. بي اختيار انگار چيزي توي پاهام شكست . تو زانو هام....نمي تونستم از اون پنجره بگذرم. همه ي سر مايه عشق زينب سلام الله عليه همون پنجره است. يادم كه مياد نفسم بند مياد.گاهي ارزو مي كنم كاش خدابرادرم احمد رو به نداده بود. شايد اينطوري خيلي چيز ها رو نمي فهميدم.......