سلام
يه جور گريه که خودمم نمي دونم چجوريه.
انقدر که اين متن گريه داشت.
ميان ذهن خودم جاده ام بي انتهاست و قدم هايم مانده از روزمرگي هاي درد گونه تاول هاي بغض زده اند
انتهاي کدام پيچ تورا گم کرده ام بانوي شب هاي زلال تشنگي ام