.........سر رو گذاشت رو دامنش ناز وغريبونه ميکرد
بادستاش اون گيسوهاتو يکي يکي شونه ميکرد
ميبوسيد و نازت ميکردبا دستاي ناز و لطيف
قصه ي رنجشو ميگفت از اون جماعت کثيف:
بابا همين که رفتي و اسب تو بي تو باز اومد
يهو ديديم ز هر طرف يه عالمه سرباز اومد
......
خيمه ها که آتيش گرفت تو داشتي ما رو ميديدي
وقتي منو سيلي زدن تو هم صداشو شنيدي
خيمه ها رو سوزوندن و هر کي يه جا فرار ميکرد
طفلکي عممون بابا نميدوني چه کار ميکرد
هر بچه اي به يک طرف از ترس دشمن ميدويد
عمه به دنبال همه بيشتر پي من ميدويد.......................