• وبلاگ : عشقستان اسماعيل ،درد دل با شهدا
  • يادداشت : همشهري كاوه
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    دستهايش را که بوسيدم تازه فهميدم که همه سرهنگ و سرتيپها دور و برم هستند و من پابرهنه دويده بودم وسط مجلس و همه به من خيره بودند... پيرمرد عجب جذبه اي داشت... نام پسرش محمود بود... صدايش مي کردند "کاوه"... من کمتر از شهدا مي دانم... اما عمق شهادت را گاهي با دلتنگي يک مادر شهيد و يک پدر شهيد مي فهمم...

    از خدا مي خواهم که به دلم بياندازد تا بتوانم بنويسم... دستهايم چلاغ شده... دعايم کنيد...

    از متنتون ممنونم

    پاسخ

    سلام دستهايت را به محمود بسپار حاجي.. اين روز ها زياد در مورد زنده بودن شهدا با يكي بحث مي كنم........... بعد از 23 روز ننوشتن تازه فهميدم چه قدر نياز داريم به نوشتن......... خوش به حالتان كه مشاور نيستيد تا ببينيد كه كه نسل سوخته فرزندان ما چه درد هايي دارند......و اگر اين متن را نوشتم چون باورم اين است كه هر كليك كه روي صفحه كيبورد مي خورد و قربه الي الله تاثيري بسيار ژرف دارد..... خيلي بيشتر از آنكه فكرش را بكني.......هنوز هم مي گويم ...... اين قلم امتداد سلاح محمود است......عمق جنگل هاي آلواتان را درياب حاجي....... مي ترسم دير بشود