سلام
دستهايش را که بوسيدم تازه فهميدم که همه سرهنگ و سرتيپها دور و برم هستند و من پابرهنه دويده بودم وسط مجلس و همه به من خيره بودند... پيرمرد عجب جذبه اي داشت... نام پسرش محمود بود... صدايش مي کردند "کاوه"... من کمتر از شهدا مي دانم... اما عمق شهادت را گاهي با دلتنگي يک مادر شهيد و يک پدر شهيد مي فهمم...
از خدا مي خواهم که به دلم بياندازد تا بتوانم بنويسم... دستهايم چلاغ شده... دعايم کنيد...
از متنتون ممنونم