سفارش تبلیغ
صبا ویژن



بابای شیمیایی - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا






درباره نویسنده
بابای شیمیایی - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا
کربلایی ام البنین
مگو دگر بهانه برای گرفتن نیست/ دلت برای شهیدان مگر نمی گیرد.......همین
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
امام حسین و ائمه(ع)
کربلا نوشت
شهدای هویزه
مشاوره تحصیلی
یادگار شهدا
خاطرات شهدا
درددل باشهدا
دلنوشته
سایر شهداء
جهاد سایبری
انقلاب
آبان 89
دی 89
آذر 89
بهمن 89
تیر 90
اسفند 89
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
خرداد 91
آبان 91
دی 91
بهمن 92
اسفند 92
خرداد 93
اردیبهشت 93
شهریور 93
آذر 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
شهریور 94
بهمن 94
مهر 94
مرداد 95
آبان 95
شهریور 95
دی 95
شهریور 97
تیر 97


لینکهای روزانه
پدران آسمانی [22]
همشهریان شهید [43]
شهید رضایی نژاد [27]
یک آشنای قدیمی [47]
درددل بچه شهیدا [57]
شهیداصغری خواه [64]
شهیدرضوان خواه [72]
پرسه در خیال [43]
افق جان [718]
مشق عشق [44]
شهدای گردان لیله القدر [33]
شهید فخرالدین [291]
خواهرشهیدکاظم [137]
برای شهدا [107]
دختران بابا عطا [171]
[آرشیو(17)]


لینک دوستان
اندیشه نگار
اینجانب ، ابوحیدر
•°•°•دختـــــــــــرونه هـــای خاص مــــــــــــن•°•°•
اشک شور
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
.: شهر عشق :.
دوستدار علمدار
❤ღمشکات نور الله ღ❤
روزهای جانبازی
همراز شقایق
خاطرات چادر مشکی
قطعه 26
خاطرات اسارت
گمنام مثل باباش
وما ادراک
مناجات با عشق
بسم رب الشهدا
مشاور
سایت 598خبری
فلسفهِ سیاست
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
بابای شیمیایی - عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا

آمار بازدید
بازدید کل :235216
بازدید امروز : 1
 RSS 

   

میگه منم یتیم شهیدم ها....
بعد شروع میکنه آروم آروم اشک ریختن
میگه نوجوان بودم که بابا شیمیایی شد
مامان هم مریض بود و....
مراقبت از بابای شیمیایی افتاد گردن من
عالمی داشتیم من و بابا...
خواهر و برادرا ازدواج کردن و دانشگاه قبول شدن و... هر کی رفت پی زندگی خودش
دختر بزرگه موند و بابا ی شیمیایی
میگه : آخراش خیلی سخت شده بود
تا اینکه چند سال پیش
بابا شیمیایی دلش دیگه خیلی خیلی تنگ رفیقاش شد
من و گذاشت و رفت.....

دلم براش خیلی تنگ شده...
اولش فکر می کردم: خوب شد. راحت شد. منم راحت شدم
اما حالا مدام دلتنگ می شم. میرم کپسول اکسیژنش رو می گیرم و بو می کنم
هنوز بوی نفس تنگ بابا رو میده
میگه و اشک می ریزه....

وسط کلاس زنگ می زنن حال مامانش بده بردنش بیمارستان
گریه میکنه و اجازه می خوادبره
به بچه ها میگم: دست ها تون رو بگیرین بالا و برای مامان طیبه امن یجیب بخونید
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء

فردا که میاد میگم مامان بهتر؟
میگه یه لحظه احساس کردم ....
به بابا گفتم:می خوای ببریش پیش خودت؟؟؟؟؟؟
به منم فکر کن.....من تنهایی چه کنم

بابای شیمیایی خود خواه نیست. واسه همین مامان بهتره

پ.ن: اینم سوغات کرمان....
آشنایی با شهدای تازه و بچه شهیدای تازه
... عجب گلزار شهدایی داره کرمان... هر کی یک بار تو عمرش نره بد جور قافیه رو باخته



نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 9:20 صبح روز شنبه 91 تیر 10

l>